داستان کوتاه اعلان - ندارم بخدا! نیست! والله ندارم! بلله ندارم! - ندارم و نیست که نشد جواب! باید یه کاریش بکنی؛ گفته باشم! - وقتی پول نباشه خوب نیست دیگه! نمیشه، چه گلی به سرم بگیرم تو میگی؟! برم دز...
ادامه نوشته#داستانک،،، عصر کم کم جایش را به شب میداد ولی پاهای او توان رفتن به خانه را نداشت ، درگوشه ای از پارک نزدیکی خانه روی نیمکت چوبی نشست و به شخم زدن خاطراتش مشغول شد،یادش آمد ...
ادامه نوشتهمهران تصمیم گرفت که کار خوب انجام دهد به همین خاطر تصمیم گرفت در خانه سالمندان مشغول به کار بشود. وقتی وارد خانه سالمندان شد، پیرمردی دید که گوشه ای از باغ تنها نشسته؛ از مسئول خانه سالمندان در مورد آ...
ادامه نوشتهباسکول داستانی به قلم: زانا کوردستانی گوشهی پرده را کناری زد و از آن کنج به در حیاط نگاهی انداخت. مردی طاس و خیکی، کت و شلوار به تن، با کفشهای قیطانی، به همراه مرد میانسالی با موهای جوگندمی و قدی ...
ادامه نوشته???????????? «وقتی که الاغ شدم» تابستان سال ۱۳۸۹ بود. در حال رانندگی بودم حواسم نبود، یه دفعه یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت هی الاغ حواست کجاست. همانطور با سرعت رفت پش...
ادامه نوشتهساعت سه عصر نگاهش به ساعت دیواری میخکوب بود. با انگشتان دست چپش ریتم دار بر میز غذاخوری میکوبید. گوشیاش را لحطه به لحظه چک میکرد. یک نگاهش به در و نگاه دیگرش به صندلی خالی روبرویش بود. طاقت نشستن ...
ادامه نوشتهداستانک: دبستان ابتدایی می رفتم زمستان ها بسیار سخت بود ، برف و یخبندان بود مستراح ها مثل امروز داخل خانه نبود حداقل سی متر از اتاقی که مادرم کرسی گذاشته بود دور تر بود و من به زیر کرسی می شاشیدم ! ...
ادامه نوشتهیلدا! عشقِ دردانه ی پاییز بود و عاشق نار دانه! یلدای پاییز ناخوش بود و طبیب انار دوایش کرده بود. یلدا انار میخواست تا بماند و پاییز یلدا را تا در کوچه های شهر از عشق بخواند و ریشه های عاشقانه های پای...
ادامه نوشتهآقا جان در حالی که شالش را محکم به پیشانیش می بست ،سمت پنجره رفت با دستهایش بخار روی پنجره را پاک کرد و خیره به بیرون گفت:«عجب برفی می باره ،یعنی میشه رفت ده بالا سراغ گلنارم.»مادر پولیور گشاد مرا با ...
ادامه نوشتهموشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید از مرغ برایش سوپ درست کردند گوسفند را برای عیا...
ادامه نوشتهمرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش ، کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ، دستهایش را مچال...
ادامه نوشتهروز گار پیری .... خداوندا کسی را پیر مگردان بپای کیفرش زنجیر مگردان من از ایام پیری در هراسم خداوندا ببین تو التماسم اگر بهشت باشد ایام پیری همان بهتر که باشم در اسیری گریزانم من از آن روزگاران...
ادامه نوشتهوقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانهاش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوستاش نمیگنجید. عشقاش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگشت مرد، از خانه خارج...
ادامه نوشتهزارا* دانههای درشت برف از آسمان میبارید. از پشت پنجره داخل حیاط را نگاه میکردم. آدمبرفیام همانجا زیر برف مانده بود. *** دیشب که خواب بودم؛ برف شروع شده بود. صبح با دیدن برفها خیلی خوشحال شدم ...
ادامه نوشتهتجاوز...! ????کرامت یزدانی(اشک) از قدیم گفته بودند عقد دخترعمو و پسر عمو رو تو آسمون بستند! نمیدونم این باور کذایی از کجای تاریخ در اومده بود! سیزده سال بیشتر نداشت.هنوز با «گوهر» بازی میکرد، همون...
ادامه نوشتههنوز چهلم مادرم نگذشته بود که پدرم سور و سات ازدواج مجددش را برپا کرد. عمو "طهماسب" رفته بود، صندلی و چراغهای کرایه را بیاورد تا جشنی را که پدر به همسر جدیدش قول داده بود؛ برگزار کنند. پدرم "گرشاسب" ...
ادامه نوشتهگوسفند علفش را می خوردوهر روز چاق تر می شد و چوپان گوسفند را بعد از مدتی می فروخت، گرگ گاهی گوسفندان را می درید و میخورد، در این میان دلم برای سگی می سوخت که بی جهت برای گوسفندانی که قرار بود به دست چ...
ادامه نوشتهما در چه خیالیم و فلک در چه خیال... رفت دم دکه و شرم آگین گفت: سه پاکت سیگار اولترا لایت لطفا. پیرمرد دکه دار با اکراه سه پاکت سیگار را گذاشت روی شیشه پیشخوان و کارت کشید. دختر که دور شد به رفیقش گف...
ادامه نوشتهمرگ لیلیوم #لیلا_طیبی (رها) صدای زنگ تلفن به صدا آمد... لیلا، به سمت تلفن رفت و تلفن را جواب داد: - الو؟! - بفرمایید؟ - سلام دخترم خوبی؟! - سلام بابایی، خوبم! شما چطور هستید؟! - مامانت کجاست؟ - دار...
ادامه نوشتهیک استکان چای... من از راه دوری آمدم روزی جوانی بودم سرمایه ام امید و عشق بود توشه ام مهر و محبت و عاطفه بود همه ی عمرم را صرف کردم با صداقت و راست و درست باشم آدم مطیعی باشم ، گربه شاخم نزند بس ب...
ادامه نوشته