تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
صدف تاجمیریان

خداوندا به نامَت شعرم آغاز کز آن زیـنِ قلم شد اعجاز چو سر رسد وقتـِ شبانگاه بدیدم قوه ات بر چهره ماه بیاوردی هزاران چرخ گــردان بـِ اویختی هلالِ گوش ز ...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

چند گاهی است که در پی “اکنون و جهانم” خود ندانم که چه میخواسته‌ام از “دل و جانم” جان شیرینم بیان کن تو که از حال و احوال دلم باخبری… گوی ، “گرداننده” رها کن تن بی جان من از همهمۀ بی خبری… حقیقت چیست...

ادامه شعر
سامان نظری

اَرَنی کس بگوید جگری سوخته دارد چشم دل می‌بیند اما گر دهانی دوخته دارد در دلش حسرت بگیرد که زبان مقام ندارد چون رسیدی کوه سینا دیدی،چه صدایی دارد بش...

ادامه شعر
محمد علی رضا پور

سروشی در مکتب ادبی نورگرایی مثل حسّ قطار در جنگل مثل گل های باغ راز غزل مثل قله به چشم کوهنورد مثل روزن، ستاره ی روشن برای مسافری تنها مانده با خودرویی در طولانی ترین تونل، مختل مثل حلّ معضل...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

گر دلدادۀ عشقیم ولی راه ندانیم گر دردانۀ مهریم، ولی باب ندانیم اگر در ره ، اسیری یا فقیری یا دبیری اگر دیدی مسیری یا نصیبی یا بصیری بدان در خلوت عشقی اسیری بدان در بند عشق و در مسیری اگر اندیشۀ عشق...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

در حال خود حاضر شوی بر درک خود شاهد شوی گر ناظر جانت شوی حاضر به احوالت شوی درگیر تن یا اسم و رسمِ خود شوی با نَفسی و غافل زِاحوال خود شوی گر غافل از نَفسَت شوی در جان و تن حاضر شوی در خود که با خ...

ادامه شعر
سیدرضا موسوی راضی

نماز من به چه ارزد که معنی اش گنگ است که آب در دل هر تنگ شبیه آن تنگ است ستاده آن به نماز و دلش به بازارست تمام مردم بازار از او در آزارست فلان به سجده و دل پیش همسر همراه خودش به قرب الهی بداند ...

ادامه شعر
جواد امیرحسینی

پیر روزگار چو ابرویِ نگارم گرچه من قدّی کمان دارم نه پیرِ سال و ماهم من، که قلبی نوجوان دارم نشسته برف پیری بر سرم، زیرا که مدّت هاست خبر از عهد یاران با خسان و ناکسان دارم منم یعقوبِ کنعانی که ا...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

انسان ، با عبور از ، خلاقیت خویش، در یک لحظه ؛ تصویر گسترده ای؛ از ممکن های بسیاری رو می بینه در بر این رخ داد؛ . … او خود می‌بیند که ؛ چگونه در این خلق ؛ ” با خلاقیت خویش” آنان که پیوسته بدنبال ، ت...

ادامه شعر
Mahan Zehtabian

به نام خداوند نیکی طلب خداوند روز و خداوند شب به نام تو ای یاور جان و روح خداوند روزی ده باشکوه به نام تو ای جان در دست تو به نام تو ای روح سرمست تو ز یادت امید دلم زنده شد به لطف تو این روح پاین...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

در آن دم ، که درون را درمی‌نوردیدم روان را یافتم، که دوران گَردی می‌کرد گِرداگردش نور بود و کارش درمان در همان دم ، دیدم که آن دم ، که در دم ، درون را درمی‌نوردیدم درمانگری دیدم که جنسش از نور و ک...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

آب و خاکم اون قدیما نسلی از حافظ ها کاشتن نسلی که وجودشون رو در بَرِ حضور گذاشتن نسل نور و روشنایی نسل مولانا و تبریزی و سعدی نسلی که ریشه ای هستن نسلی که یکتا پرستن نسلی که کعبه خود رو توی قلبشون...

ادامه شعر
کوثر نجفی

تماما ابر و باران فدای مویت فاطمه خوشه‌ی گندم ز جو فدای رویت فاطمه دیدم ام در خواب خود روی پنهان تو را من فدای روی پنهان و عزیزت فاطمه در خلوتم گویی تنها تو سنگر بوده‌ای در خفای ذهن من تنها تو خورشید ...

ادامه شعر
جواد  جهانی فرح آبادی

هزاره آتش (تقدیم به ساحت مقدس حضرت ولی عصر(عج)) (در انحنای کوچه تکرار مانده ایم) در لابلای سنگی دیوار مانده ایم از کوچ تا هزاره آتش چه دردها عمری به جان خریده و تب دار مانده ایم زخمی ترین حکایت تاریخ...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

نسل فردا، نسل من و توست نسل زیبای بیان من و توست نسل شاگردان و استاد که ‌شوند درگذر از تجربه استاد نسل وحدت، نسل بینا نسل بینایی و بیداری معنا نسل بخشش، نسل سُرنا نسل پویایی و معنا شدنِ ما نسل ای...

ادامه شعر
سیدرضا موسوی راضی

چونکه دل عاشق شد و در انتظار روی یار خاصه هنگامی که میخواهد گریزد از حصار میزند در هر طپش خودرا به دیوار از وفا میکند از عمق جانش نام دلبر را هوار بال پروازش اگر در جنگ با دیوان شکست میشود بر بال ...

ادامه شعر
مسعود ویسی

بنام نگارگر " تویی " ماه تویی، راه تویی ، معبد و خانقاه تویی نور تویی ، شور تویی،مقصداین راه تویی دل چو ببیند رخ تو ، جمله شود پاسخ تو پاسخ هر پرسش من، قطب دل و شاه تویی جام من و باده من ، ...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

آنکه ناظر بر من و حال من و فال من است خود بدیده است چگونه، در من افعالِ من است ٫ هرچه را بر دلم انداخت به هنگام ندایی رخ نشان کرد، در تجربه‌ای یا به هنگام وصالی ٫ در شگفتم، یا که محصور بهشتم یا مدور، ...

ادامه شعر
محمدجواد منوچهری

به خود دیدم میان این همه آشفته حالی خفته ام مابین و در مرکز نهان دارم زلالی چرا اینگونه درگیر پی و ریز و بم دنیا شدم من چرا پیوسته پاهایم به سطح و زمینی‌تر شدم من خداوندا چنین فکری محال است که تحمیل...

ادامه شعر
منوچهر کشاورز

خواهی که به نفس خود حاکم گردی مکرش ز میان برده و غالب گردی عقلت چو نبی تو را هدایت سازد گر ترک گناه کرده و عابد گردی ................................................................ هنگامه صبح ز عرش ا...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا