تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
سامان نظری

آدمی چون ز درونش عشق بفهمد عاقل شود و عقل او کاملی بگردد هی عاقل و عاقلتر و دیوانه بگردد از فهم زیادی که بسی مست بگردد...

ادامه شعر
لیلا ساتر

جمهوری تمام تنت را ، به من بده هوش و حواس پرت زنت را ، به من بده با من بخواب مثل زمستان تن درخت مثل زفاف ، در شب یلدا که ...روی تخت خواب مرا بریز ، ته خمره ی جهان مرگی که حل کند تنمان را ، در است...

ادامه شعر
سامان نظری

تو کاری با دلم کردی که هرگز من نمی‌میرم ز صبح نور تکرار و که شب تلخ و چو بیدارم بنام حق گرفتار و اسیر عشق و این یارم که او گوید بخواه از من چو من خواهش گرفتارم نفس تنگ و کمی عمر،تمنا شد زهر لحظه ولی...

ادامه شعر
سامان نظری

بر این فکر بودم و دوستی به بار است چه دوستانی قسم خورده بکار است همه پیگیر و عالم هرچه باشد دلم قرص و رفیق خوب که باشد زمان را نور خالص در به راه است که روشنگر به هر آدم که خواب است چنان دست های آنان ...

ادامه شعر
سامان نظری

تو شدی محو و ولیکن کور منم چو دویدم هر طرف آن دور منم از تو بودش هر طرف صدها نشانی ولیکن چشم ما و عاشق دنیای فانی نفهمیدم ز مستی غرق و دورم کلاهی چون بلند و چشمِ کورم ز این دنیا چو باختم هر نفس را ملک...

ادامه شعر
سامان نظری

من آن مستم پر از شهوت پر از درد و غمو حسرت ز شهوت های پایانی به از دنیا که هست فانی بکوشم هر شب و هر صب که هست مطلب به عمق لپ که هیچ باشد ز مفهوم آن ندانی چونک مجهول آن تهی باشد زچشم یار درون...

ادامه شعر
سامان نظری

چو ظهورش به غریبی که غریبانه فراموش آنان که به دینند و بسی وارونه تن پوش چونک شود عالم به دست هرچه پست است گوهری گرچه بزرگ است غریبانه غریب است چو شود درنده شاهی طعمه بسا هرکه فقیر است به زآن هرچه ح...

ادامه شعر
سامان نظری

قسمت ما صبر و عذاب و یک دعا بود شب های تاریک و نماز و یک خدا بود هرچه تقلا بزدیم و چنگ زنانیم آخر به اُمید یک اُمید آن خداییم کسی آید و این غم ز تنم رها کند باز بر کس نتوانم سخنی دهان کنم باز چونک...

ادامه شعر
حسین  ستوده نیا

چشم گرداندم و دیدم دختری خوش آب و رنگ با دو چشم و ابروان و گیسوی ناز و قشنگ آمد و با خنده های ممتد و پر شوخ و شنگ چشمکی بر من زد و بگذشت مثل یک فشنگ گفتمش کیستی ای دختر رعنا و قشنگ؟ گفت توب...

ادامه شعر
سامان نظری

گر چهره ات آرامش دنیای من است این دل و چون بَرده و ارباب من است چون به نفسهای تو محتاج شدم در هستی هر لحظه که در فکر تو باشم ز تنم در مستی غوغا شده دنیای من و من شده ام نامحرم آواره کوچه یا که آن شه...

ادامه شعر
قاسم  لبیکی

مردمان این جهان را ، ریشه هایی واحد است آدم است آن ریشه و روحش به موضوع شاهد است خواه سیاه و زرد باشد چه سفید و گندمی جملگی از شاخه ای واحد جدا گشتند ، همی این زمین و کوه و دریاها از آن یک خد...

ادامه شعر
سامان نظری

آدمی را هرچه بودش ادب است بر کف هرچه ترازوها زر ، است تربیت را چون نباشد در کسی جان دهد تنها به مرگ بی کسی آنکه در عمق وجودش احترام هرکه گردش اید او اوج مرام عسلی را هرزه ی هرجا شود جمع دورش را بس...

ادامه شعر
سامان نظری

ذات انسان چو گیاهی سبز و خرم در کنارت ریشه ایست محو و محکم آن روز که شود ترک محبت رفته رفته از ریشه شود خشک ، این گیاه خفته یا که خودت هوا بدارش گل دهد باز یا که ز اول بر دلش چو نی نزن ساز هرچه ک...

ادامه شعر
دریا حسن خانی

خانه ای خواهم ساخت خانه ای از جنس تاخت خانه ای با دران ارزقی خانه ای با صدای زندگی سر ریز عشقش میکنم با دلم پر امیدش میکند باطنم می سازمش با خشت جانم می آرانمش با قلب...

ادامه شعر
سیده فرزانه رضوانی نژاد

ولادت 8 ربیع الثانی 1442 سه شنبه 4 9 1399 از عرشِ خدا، منادی آمد میلادِ حسن، به هادی آمد آمد به جهان، شعاعِ نورش مِن جمله،نشسته در سُرورش از مَقدمِ او، ستاره روشن عالَم به وجودِ او، مُزَیَّن در هشت...

ادامه شعر
سامان نظری

رتبه از تنهایی انسان بگیرد نشأتی جامه را همراهی ما گر بگیرد کهنگی صبر سیر زندگی را قدرتیست درک هر رخ دادگی را برتریست هرچه بینی غرق آن ریشه بدون محو آنی یا برون یا اندرون طالب علم را ز آخر مستی اس...

ادامه شعر
سیده فرزانه رضوانی نژاد

بمان عزیزِ دلم 25/7/1402 درباره واقعه حملۀ اسرائیل به بیمارستان المعمدانی فلسطین دل هایِ خلق، خانه یِ درد است، عزیز دلم هوایِ واقعه سرد است، عزیز دلم زِ بغض و کینه پُرَم، گریه می رسد فریاد هر آنچه م...

ادامه شعر
سامان نظری

آن خدا بازیگری هشیار بود برتر ز هر خلقی بدان دانا بود چون بساختش سینمایی چون جهان آسمان و کهکشان و این زمان گر خوشی ها را کسانی امتحان مشکلات را تبصره شد در نهان ما که ناشی ها بدان بازیگری عصر ما...

ادامه شعر
سیده فرزانه رضوانی نژاد

ای فلسطین، خاکِ مظلومان، سلام ای به چنگِ ظالمان ویران، سلام مهدِ توحید و تمدّن بوده ای روزِگاری خوش، به چشمت دیده ای بیتِ مَقدَس، مسجدُ الأقصایِ تو مسجدُ الصَّخرَه، رُخِ زیبایِ تو چون سلیمان، در پرستش...

ادامه شعر
سامان نظری

شیطان و جوانی هم کلامند که هرکس را توانی در چه دارند گذشت و بعد چند هفت روزی از کار به هم رو کرده گفتند گو تو از بار جوان را من به کرده چون بنازم چه کینه در به سینه ها بساختم چنانی گر به اغفالم که...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا