وقتی همه ی پنجره ها ، بازنباشد
مرغی به قفس مرده و ،پروا زنباشد
بلبل ز نوای دل ما شکوه بخواند
در حنجره ی مرده که ،آوازنباشد
ازآتش هر کینه کسی شعله بگیرد
آتش به نیستان برسد، سازنباشد
آشوب و شررآمده در سینه مردم
سربسته بگویم نکند، راز نباشد
منظوره من ازشعر به زندان بلا بود
زندان شده تا قافیه ،پرداز نباشد
بر سنگ مزاره چه کسی شعر بخواند؟
آخر به کجا میرسد ،آغاز نباشد
در باغ دل ما همه چون زاغ پریدند
تا همت پرواز به ، شهباز نباشد
تصویردوصد خواهش مان را بنویسید
در حسرت بی مایه ی ما آز نباشد؟
بی بالی ما در قفسی اوج ندارد
آدم به زمین آمده تا ، باز نباشد
احمد البرز
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 7
محمد جوکار 04 آذر 1395 02:18
همیشه درود بر استاد مهرم جناب البرز عزیز
خرسندم که اولینم در خوانش غزلی زیبا از احساس سرشار و نابتان
قلمتان نویسا و مانا
حمیدرضا عبدلی 04 آذر 1395 10:05
با سلام بسیار زیبا
هما تیمورنژاد 06 آذر 1395 14:30
استاد البرز نازنیم
باز هم فریادی در غزل
دست مریزاد استادم
فاطمه اکرمی 31 فروردین 1399 07:07
سلام و درود
زیبا بود
میلادتان مبارک
سلامت باشید و همیشه خندان گرامی
علی معصومی 27 اردیبهشت 1399 13:47
☆☆☆☆☆
محمد مولوی 31 فروردین 1401 10:48
محمد مولوی 31 فروردین 1402 00:42