(وقت سفر نزدیک است)

(1 )

خوب که خودش را بخاطر میآورد میبیند نه نیازی به شانه و برس دارد و نه مسواک و خمیردندان دیگر برایش مهم است.دندان عاریه ایی را با دست هم بشوید کفایت میکند، دستی به سر تاسش میکشد شانه و برس فقط پوست سرش را خراش میدهد.بوی پیری را استشمام میکند،ریه هایش پر میشود از کسالت سالخوردگی،چمدانش را میبندد و آماده رفتن است.اینبار دیگر باورش می شود.
((از نگاهشان میفهمم ،نیازی به بگو مگو و صحنه سازی و اشک ریختن نیست.شقایق اشکهات رو هدر نده.من بارها شنیده ام.دانیال پسرم ،بس کن این نمایش عامه پسند را.پدر همه جیز را خوب میفهمد.تازه ،خانه سالمندان مگر جای بدیست؟))
ازپنجره طبقه دوم نگاهش را به شمعدانیهای توی باغچه میدوزد.روح اعظم هنوزدورشمعدانیها میچرخد.اطلسیها را آب میدهد،باغچه را حرس میکند.بچه ها توی حیاط بازی میکنند.اعظم نگران است ،همیشه نگران چیزهایست که قراراست بگذارد و برود دلواپس من ،بچه ها وشمعدانیهایش.
((بسه دیگه زن ،چقدربه این باغچه ور میری.بس که آب پاشی میکنی و با این گل و گیاه ور میری میترسم رماتیسم بگیری.))
تو نگران من نباش،اگه راست میگی این دو طفل معصوم رو تو این روز تعطیلی حداقل ببرتواین پارک .طفلیها پوسیدن بس که تو این حیاط فسقلی دنبال هم کردند.شقایق مواظب باش.))
وقتی رفت نه او باورش شد نه من.
((از همون اول عادت داشتی که غافلگیرم کنی.به قول امروزیها عاشق سورپرایز کردن بودی.رفتنت هم غافلگیرانه بود .شاید هم اینبار تو غافلگیر شدی .خاصیت مرگ همین است .این فرشته زیبا هم عادت دارد همه را غافلگیر کند.خودت قبل از من میدانستی، اما اینبار هم به من نگفتی .آنروز که برگشتم منزل نبودی ،سایه ات پشت به من نشسته بودو اشک میریخت .شقایق سایه کمرنگی از تو بود، وقتی تو نیستی هیچ چیز سر جایش نیست ،حتی سایه ات .انگار زندگی چزی را کم دارد.سایه لرزانت بلند شد و روبرویم ایستاد.دستهایش رادر هم قفل کرده بود و زور میزد.در چشمانش ترا جستجو میکردم.
((دانیال یکساعت پیش زنگ زدوگفت:مامان حالش بد شده و بردنش بیمارستان.))
تا بیمارستان سایه ات فقط میگریست و من بهت زده دو دستی فرمان را چسبیده بودم.پرستار گفت طبقه سوم اطاق303 ،مرا که دیدی نیم خیز شدی اما نتوانستی و دوباره سرت روی بالش افتاد.دکترت مرا به اطاق کارش راهنمایی کرد، چند عکس سی تی اسکن از مغز تو در جایگاه مخصوصش قرار داشت ، چراغ را روشن کرد.همیشه دوست داشتم بدانم که در مغزت چه میگذرد.هرچه بیشتر نگاه کردم کمتر فهمیدم.دکتر معتقد بود که این یک مورد نادر و کمیاب می باشد.غده های مغزی بدخیم کوچک که در عرض یکهفته بوجود آمدند ، رشد کردند و حال آماده بودند که ترا از من بگیرند.شش غده در سر عرض یکهفته .همیشه غافلگیر میکنی.دکتر معتقد بود که در بیمارستان ماندنت فایده ای ندارد،بهتر است که این روزهای آخر را در کنار خانواده باشی .روزهای آخر برای که بود؟برای تو یا من.از در که وارد شدی ،دور باغچه چرخی زدی ،دستی به شمعدانیها کشیدی و یکراست به اطاقت رفتی، شقایق بدنبالت بود ، چشم غره ایی رفتی و گفتی کجا ؟برو برا آقا جون چایی دم کن.دستم را گرفتی و بر لبه تخت نشاندی و بر چشمانم زل زدی.((از دانیال خیالم راحته اما شقایق با این ازدواجش نگرانم میکند،پسره خیلی سر به هواست.مرد زندگی نمیبینمش.))
داشتی برایم وصیت میکردی و من عین بهت زده ها منگ بودم ،چیزی نمیتوانستم بگویم .فقط داشتم در چشمان عسلیت غرق می شدم.توی خاکسپاریت هم نتوانستم بگریم، گریه برای مرده هاست ،اما تو زنده بودی فقط به یک خواب عمیق رفته بودی .بیداریت را من شاهد بودم.
Ο Ο Ο
(2 )
بی صدا دراز کشیده ای ،زمان در بی زمانی جاری می گردد. اطاق تاریک است چشمان من رفته رفته به تاریکی خو میگیرد.ترا میبینم که در رختخواب دراز کشیده ای،موهای سیاهت مثل سیلابی روی بالش ریخته است.به خود اجازه میدهم تا دزدانه نگاهت کنم،لبهای کوچک متناسبت به صورت خطی فشرده در آمده ،در نگاه اول نشانه ایی از نفس کشیدنت را نمیتوانم تشخیص دهم .اما با زل زدن حرکتی خفیف را کنار شاهرگت میبینم.هنوز نفس میکشی، سرت چنان روی بالش قرارگرفته که انگار به من نگاه میکنی، اما در واقع به هیچ چیز نگاه نمیکنی.رفته رفته در می یابم که خوابت حالتی را دارد که عادی نیست .نه عضله ایی در صورتت می جنبد و نه حتی مژه ایی تکان میخورد، یک خواب ناب و کامل.در عمیق ترین خواب آلودگیها کسی تا بدین حد در قلمرو خواب پا نمیگذارد.تسلیم کامل شعورهویداست.
به رویاها یت می اندیشم که در مکانی خارج ازاین هستی شکل میگیردو جاری میشود.موجودیتت انگار در آستانه باریک مرزی قراردارد که دنیای فعلی را از دنیای رویاهایت جدا میکند.از تماشای غیر منفعلانه جسمت خسته میشوم.می خواهم بی واسطه دنیایی را که در آن غرق شدی تماشا کنم.می خواهم معنای آنرا بر پایه چیزی محسوستر حدس بزنم، بنابراین تصمیم میگیرم خودم را بسمت رویاهایت بکشم.عزم خود را که جزم میکنم ،چندان کار سختی نیست .تنها باید از جسم جدا شوم و هر آنچه را که ماده مینامند جا گذارم.به نقطه واحدی بدل میشوم ،جهان شعور بر هم میریزد و شکاف بر میدارد.طیفهای نورانی افقی و عمودیی را میبینم که بصورت خط راست همدیگر را قطع نموده و مربعهای نورانی را میسازند.خود را بدست امواج نور میسپارم تا طیفهای نورانی را گذر کنم .همه چیز بدل به غبارهای نورانی خالص میگردد و به هر سو پراکنده میگردد و بعد از نو ساخته میشود.قشری از ماده ایی تازه مرا در بر میگیرد.روح شکل پذیر میگردد و جهانی دیگر ساخته می شود.زمانی را نمیشود متصور شد .همه جیز در بی زمانی رخ میدهد و شکل میگیرد.از راهروی تنگ و باریکی عبور میکنم .همه چیز در سیاهی مطلق غرق است و من بی اراده پیش میروم ، سکوتی عمیق حکمفغرماست و بناگهان انفجاری عظیم رخ میدهد.نور از دل تاریکی بیرون می جهد و همه چیز به یکباره شکل میگیرد.جنگلی سرسبز در برابر دیدگانم هویداست.باریکه راهی نورانی راه را بر من نشان می دهد .با تصمیمی راسخ بدان سمت به حرکت در می آیم.نور همانند مه تا زانوانم را فرا گرفته .انگار بسان چشمه ایی خودجوش از زمین میروید و غلیان می یابد.
رفته رفته آن مکان برایم آشناتر میگردد .انگار که سالهاست در آن زیسته ام .موزیکی آرام و دلنشین در فضا طنین انداز است،مسیر مشخصی ندارد.به هر طرف که میچرخم صدای موسیقی با همان طنین و صدا بطور یکنواخت زده میشود.هارمونی عجیبی در فضا حکمفرمایی میکندو من همچنان پیش میروم.گامهایم با صدای موسیقی هماهنگ میشود.انگار که بین زمین و آسمان به رقص در میآیم و پیش میروم.گاهی با دستان باز به سمت آسمان کشیده میشوم به اوج میرسم و سپس آرام آرام خود را رها میکنم و به سمت زمین برمیگردم.رهایی معنا مییابد و وسعت میگیردو من همچنان پیش میروم.از دور نقطه ای را میبینم که بسمت من در حرکت است.هرچه بیشتر به جلو گام بر میدارم نقطه بزرگتر میگردد.تا جایی پیش میروم که نقطه دیگر نقطه نیست.تبدیل به شبحی نورانی گشته و کم کم شکل میگیرد.اول پاهایش در منظر چشمانم شکل میگیرد.پاهایی که بسمت من گام بر میدارد.نگاهم اوج میگیرد و بالاتر میرود.هیکلی تراشیده و مرمرین از زیر توری سپیدی که بر تن کرده خود نمایی میکند.در بهت آنهمه زیبایی به صورتش خیره میشوم .اعظم در هیئت بیست سالگی در برابر چشمانم ظاهر گشته .حال کم کم می توانم بفهمم که این مکان چرا برایم آشناست.آن باریکه راه مرا به سمت محله کودکیهایم هدایت میکند.تو در برابرم می ایستی .نسیمی ملایم موهای کلاغی رنگت را بر چهره سپیدت به نرمی شلاق میزند.واژه ها تنها نام تو را جاری میسازند.اعظم.نزدیکتر میآیی و دستم را میگیری و لبخندی عمیق ، عمیقتر از قلمرو خوابت بر چهره ام میزنی.لبخندت تمامی دلهره ها را از دلم میزداید.میگویی:قبل از موعد آمدی باید بر گردی.دلتنگی وصف ناپذیری عارضم میشود .درد تمامی وجودم را در خود می پیچد.درد برگشت.دستهایم را رها میکنی و من بی اختیار به زانو در میایم.راهی جز بازگشت نیست .خوب که گوش فرا میدهم نسیم و باد وباران هم همین جمله را
(3 )
هنوز از پشت پنجره طبقه دوم نگاهش را بر شمعدانیها دوخته است.ماشین آژانس دم در منتظرش ایستاده .چمدانش را بر میدارد و از پله ها سرازیر می شود.دیگر زمان رفتن فرا رسیده دانیال ساکش را از دستش میگیرد.دم پله ها نوه اش را به بغل میگیرد، موهایش را نوازش میکند.با نفسی عمیق بویش را استشمام میکند.نگاهی به اشکهای شقایق که از گونه هایش سرازیر میشود و از زیر چانه اش به سمت گردنش راه باز میکند ، می اندازد.خوب میداند که دیگر شقایق سایه اعظم نیست.دمی کنار باغچه رو به شمعدانیهامینشیند.اعظم را میبیند که قرآن بدست با کاسه ای آب زلال ایستاده .او را از زیر قرآن رد میکند و پشت سرش آب می پاشد.صدای اعظم در گوشش نجوا می کند:((بلند شو ، وقت سفر نزدیک است.))
در صندلی عقب اتومبیل خود را جا گیر میکند.به کسی اجازه نمیدهد که همراهیش کند.برای آخرین بار پشت سرش را نگاه میکند اعظم و خودش را میبیند که در کنار هم برای او دست تکان می دهند و بدرقه اش می کنند.سرش را بر میگرداند.پیشانیش بی اختیار بر روی صندلی راننده می افتد و ماشین بآرامی سر پیچ از چشمها محو می گردد.
محمد اخباری

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 315 نفر 424 بار خواندند
اصغر چرمی (07 /04/ 1394)   | کرم عرب عامری (13 /04/ 1394)   | محمد اخباری (25 /06/ 1394)   | (30 /08/ 1394)   | محمد مولوی (01 /07/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا