یک روز پاییزی عالیجناب کشور چین مریض شدو دکتر های زیادی برای او آمدند و گفتند دوای شما بلبل است .
بله وزیر و مشاورهای عالیجناب رفتند که بلبل پیدا کنند ولی هرچی اینور و آنور رفتند پیدا نکردند که نکردند .
یک روز وزیر بل مشاور ها به آشپز خانه رفتند و شروع کردند حرف زدن درباره ی بلبل .
یک دختر به وزیر گفت ببخشید ... و مشاور ها شروع کردند ... چطور جرات کردی ؟ دختر گفت
باشد فقط می خواستم کمک شما کنم . وزیر با تعجب گفت : راست می گویی ؟ دختر گفت بله . بعد وزیر
به جای مشاور ها معذرت خواهی کرد و همراه او رفتند و صدای زیبای بلبل را شنیدند و دختر به آن بلبل گفت
بیا عالیجناب به تو نیاز دارند . آنها با هم بلبل را به قصربردند و بلبل شروع کرد به آواز خواندن عالیجناب
اشک تو چشمانش جمع شد ولی بعد از چند روز بلبل خیلی ناراحت بود . می توانست فقط روزی یک بار آزاد
پرواز کند آن هم با نخ که به پاهایش گره خورده بود . یک روز کشور همسایه به آنها یک بلبل اسباب بازی
هدیه داد . عالیجناب از صدای بلبل اسباب بازی خوشش آمد و بلبل با ناراحتی بیرون رفت .
عالیجناب به دختر گفت پس آن بلبل ؟ دختر جواب داد بلبل رفت بعد از چند روز بلبل اسباب بازی خراب شد
عالیجناب به وزیر گفت برو ساعت ساز بیار د ساعت ساز آمد ولی باز هم درست نشد . عالیجناب باز هم مریض شد
آن دختر خبر که به گوشش رسید با عجله پیش بلبل رفت و به بلبل گفت برگرد زندگی ما در خطر است . بلبل با
عجله به قصر رفت و عالیجناب با دیدن آن خیلی خوشحال شد . بلبل به او گفت من تا هروقت بتوانم پیش شما
می آیم و برای شما آواز می خوانم . وزیر و مشاور ها خیلی ناراحت بودند که یکدفعه دیدند عالیجناب شاد
و خوشحال آمد بیرون و آنها هم خوشحال شدند . پایان
سریال خاتون قسمت6
تبلیغات فرهنگی
تولد اعضا
-
شعر ایران تولدتان را صمیمانه تبریک می گوید
-
بابک وفایی
-
عبدالرشید حمیدی
-
بهزاد فروزنده
نظر 2
نیلوفر فراهانی 11 امرداد 1394 22:44
سلام امین آقا
خیلی خوبه که از خودت داستان نوشتی
موضوع جالب و قصه ی قشنگی داره
آفــــــــــــــــــــــــــرین
امین میرزایی 11 فروردین 1395 23:10
خیلی ممنون از نظرتون