ردّ انگشتان تو روی تبر جا مانده است
کاج زخمی از نفس افتاده بر جا مانده است
اوج می گیری و خون می ریزد از فوّاره ها
زیر پایت زندگیِ یک نفر جا مانده است
گرگ باران دیده ام هم زوزه ی طوفان درد
مرگ با لبخند شومی پشت در جا مانده است
بعد تو گم کرده راه خانه ام را دلخوشی
ابر خاکستر نشین در چشم تر جا مانده است
مثل ققنوسی که جان می گیرد از خاکسترم
روح سرکش تا قیامت شعله ور جا مانده است
مرگ می خواند مرا با لحن داوودی خود
جای پای رفتنت در این اثر جا مانده است
هما_تیمورنژاد
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
محمد مولوی 28 اردیبهشت 1399 13:10
*********
جنس شب را می شناسم
خواب و رویا نیستم
گرچه باران خورده ام
گرگ اما نیستم
با درودهایم مهربانوی شاعر ایرانی