«دو تابلو»
ابرهای سیاه
زمین سفید
قهقهه های کور
□
یکباره باد
هو
هو
هو
□
آفتاب
زمین سبز
تبسم های سپید
□
باد در کولاک گم می شود
[طوفان]
□
ابرهای سیاه
زمین...
□□
_مرا زندگی میکنند دو نفر
یکی سیاه ,سیاه
یکی سپید ,سپید
من خود اما خاکستری ام چیزی شبیه این و آن
چیزی شبیه آن و این
در من جنگیست مدام
وقتی که آغوش می شوم خود را
خورشید در من می خندد
وقتی به آغوش می کشد «من» من را
ابرهای سیاه می آیند
و زمستان می شود تنم
_قصه از کجا شروع شد ؟؟
_نمی دانم از درخت سیب،
یا از سجده نیمه تمام آسمان!
جایی باید آغاز می شد مهم نیست کجا!
_سرانجام چه خواهد شد؟؟
_تنها یکی از ما دو تن !!
_اما چگونه؟
_لطفا برایم آب بیاورید!
_تشنه اید ؟؟
_نه می خواهم پای تمام زمینیان را بشویم !
[ناگهان صدای یک نفس مانده در راه می آید]
_وای نه ...
و طوفان تمام این سطرها را به آغوش کشید
ابرهای سیاه
زمین سپید
قهقهه های کور
□
_ اما من طوفان را رام خواهم کرد
وقتی که پشت گوش باد را می خارانم [نوازش باد]
هو /هو/ هو
آخر بادها از نفس ما می گردند
از صدای ذهن ما بر می خیزند
و از رنگ درون ماست که رنگ می پذیرند
آنجا را نگاه کن
سفید سیاه
سفید
□□
سیاه سفید
سیاه
□□
خاکستری سیاه
صلیب صلح
□
خاکستری سفید
...
اما این طوفان لعنتی!!
_پس ذهنت را آرام بگیر
تا طوفان در تو خاموش شود
اما:
قاه/قاه/قاه/قاه/قاه/قاه/قاه
هو/هو/هو
قاه/قاه/قاه/قاه/قا....
هو/هو/هو/هو
قاه/قاه/قاه/قاه/ق...
هو/هو/هو/هو/هو
قاه/قاه/قاه...
هو/هو/هو/هو/هو/هو
قاه/قا..
هو/هو/هو/هو/هو/هو/هو
...
□□
_راستی سرآنجام چه شد؟
_تنها سیاهی مانده بود
خم شدم پایش را که در ظرف مسی شستم
یکباره از شرم سرخ شد
ودر خودش مرد
سپیدی قامت راست کرد
در تن سیاهی پیچید، او را به آغوش کشید
و دوباره زمین از نو به دنیا آمد
_پس...
_آسمان را نگاه کن!
آفتاب ابرهای خاکستری
فراداستان از نیلوفر مسیح
مکتب ادبی اصالت کلمه
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 3 از 5