اصالت
آسمان / کسوف
پنجره / پرده ی سیاه
دیوارها / سایه های تهی
***
زمان ایستاده بود
و شب از شانه ی شهر آویزان
صدا در گلوی گنجشکان هوا متوقف
و شکوفه ها بر درخت بزرگ هم پیاله ی باد
زمان ایستاده بود
غریزه ای وهم ناک رگهای حیات را قلقلک می داد
منجمان کور
در هستی نامعلومشان
اتفاق بزرگ را بشارت می دادند
و اعتیاد شب در ماه هنوز رخنه نکرده بود
اما سواد گل از تولد ابتلای بزرگ آبستن بود
که باد شرق وزید
و درخت آتش گر گرفت
شریانهای مسافر در نبضی ممتد شعله ور بود
_هان! برخیز ، به سمت شهر برو !
جاده
مسافر
***
و هنوز شب از شانه ی شهر آویزان
تق
تق
تتق
تق
قطار آخرین ایستگاه جهان می شود
وقتی که شهر عصا زنان تنها ترین مسافر را به انتظار نشسته بود
» دیالوگ چند عصا«
_بالاخره آمد ؟
اما صدای عصا نمی آید
_ گوش کنید ، می گویند چراغ به دست دارد !
_ شاید همجنس ما نیست ؟
سوت ناگهان قطار و گوش های تیز شهر
تق
تق
تتق
تق
»به هم خوردن ممتد عصاها «
و ناگهان
شهر / چراغدار جوان
**
_ هی کجا می روی بر این کوره راه دراز ؟
مسافر
در ابهام طولانی شب ایستاد
دهانها سکوت تر از سرب
اما مسافر چراغی را سو سو می زد
بلند بالا با روسری از پرنده و پنجره های آفتاب نشان
_ به سمت صبح !
انجا که انسان آغاز می شود
آسمان امتداد می یابد
و زمین شکوفه شکوفه
آری طلوع باید کرد
تا پنجره ها بر آیین باستان
پرنده ها را بخندند در مقام پرواز
_ چراغ را بگذار !!!
این شهر عصا به دست دارد نمی دانی ؟
پنجره ها شب را می پرستند
و پیر مرد عصا ساز را پیامبرش می خوانند
چراغ را بگذار و برو !!
تا شهر تو را به عصا مبتلا نکرده است
زن روان به راه خود
اما نه ! درنگی بایست.
آنجا را نگاه کن !
» مادری به گاه تولد بر چشم های نوزادش چشم بند بست ،
دو سطر بعد وقتی که ستاره ها در هیاهوی تولد نوزادی دیگر بودند ،
کودک عصا به دست گرفته بود بی چشم بند «
می بینی !!
آفتابگردان /// آفتاب
کودکان شهر ///عصا
چراغ را بگذار و برو !
زن////عصا
جاده //// چراغدار
***
زن
عصا؟/////چراغدار؟
***
عصاهای سوخته
آفتاب بی امان
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 3
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 31 خرداد 1396 23:20
فاطمه گودرزی 11 اردیبهشت 1399 18:55
حفیظ (بستا) پور حفیظ 15 دی 1401 18:02
تولدتان مبارک بانومسیح