چند روزی میشد که اشتهایش را نسبت به همه چیز از دست داده بود. از این که آخرین روزهای عمرش را در زیر این بوته گل سرخ طی کند چندان راضی نبود. فکر میکرد حالا که قرار است بمیرم چرا جای بهتری نباشم؟ مثلا روی یک جاده بلند یا لابلای چمنزاری بزرگ؟ لااقل بدانم از حرارت خورشید گرم میشوم و دست و پاهایم کرخت نمیماند.
عنکبوت پیر، دین و مسلک خاصی نداشت البته گاهی وقتها به سرش میزد مثل بقیه جک و جانورهای باغ، خورشیدپرست شود. اینطوری لااقل میتوانست تارهای ظریف و باریکاش را به رخ بقیه بکشد.
نزدیک ظهر، همه حشرات برای عبادت و نیایش روی سنگ بزرگ جمع میشدند و این درست زمانی بود که نور آفتاب به تارهای عنکبوت درخشش و تلالو چشمگیری میبخشید.
با تکان خوردن تار، عنکبوت به خودش آمد.
-مگسهای لعنتی مگر کورید؟ چشم ندارید؟
و فکر کرد:« حالا که قرار است بمیرم میروم روی شاخه یکی از بلندترین درختان باغ و آخرین تارم را آنجا میتنم. اینطوری هم به آفتاب نزدیکترم هم از دست این مگسهای مزاحم در امانم.»
هنوز چند شاخهای نرفته بود که از دور چشماش به طناب باریک و درخشانی افتاد. طنابی شبیه اشعههای درخشان خورشید، طنابی که مثل طلا میدرخشید و نور آن چشمهایش را میزد.
نزدیک ظهر بود که رسید آن بالا و در حالی که دهانش از حیرت باز مانده بود متوجه شد این خط صاف و درخشان یک ریسمان نیست بلکه تار عنکبوتی است در ابعاد بزرگ تر.
-پس که اینطور؟ خورشید هم مثل من عنکبوت است. یک عنکبوت بزرگ و درخشان؟
عنکبوت پیر از همان تار بلند و زیبا بالا رفت در حالی که میدانست بیشتر از چند روز زنده نیست.