برگی از شاخه ی تنهایی من ریخت ولی
ترسم از زردی احساس غبار آلود است
می،رود تا که به خس خس برسد سینه ی من
از غمِ خش خش برگی که دگر نابود است
رنگ پاییز تو را یک شبه شاعر می کرد
شاهدِ مصرع قبلی، تو و دستانت بود
گر چه دنیای من از،رنگ تهی بود ولی
دلخوشی های من از ذوق دوچندانت بود
گرمیِ دست تو را، سردی پاییز گرفت
حسِ سبزی که به دل داشته ام ، زرد نشد
روی فرشی که دلم بود ، زمین خوردم و بعد
در من احساس پر از کودکی ام ، مرد نشد
رفتی و حادثه ای تلخ به جانم افتاد
بعد تو ، منظره ها حل شده در عریانی ست
رفتنت زلزله ای بود که در من رخ داد
حاصل ِ سردی پاییزِ دلت ویرانی ست
زیر اوار نفس می کشم و می دانم
دست یاری ِ تو کوتاه تر از سابق شد
سهم من ، در تهِ قبری که در ان می میرم
از همین شعر به بعد ، هر نفسی هق هق شد
جوادصارمی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 05 آذر 1396 00:25
درود بر شما ...............................
فاطمه گودرزی 11 اردیبهشت 1399 21:55