تحول دختران ( الهام قاجار)

به نام خدا.

فکر کنم اگه بخوام از ابتدای تغییرم بخوام بگم بهتون ابتدائی ترین قدمی که در زندگی

من خودم برداشتم و یه بانی داشت که باعث شد تمام این تغییرات بعداً پشت سرش ایجاد بشه

یه معلم دینی بود که من درسن 15 سالگی در دبیرستان با ایشون آشنا شدم

ما سر کلاس نشسته بودیم خیلی هم توی اون دوران شیطون بودیم شر و شور جونی داشتیم نوجونی داشتیم

و این خانم یه خانم بسیار متین و خیلی رنگ و رو پریده این خانم خیلی جوونی بود بنام فرشته تقی زاده

اومد سر کلاس ما و اصلاً ما نه جلوی معلما بلند میشدیم نه حرف گوش میدادیم یه زنه خاصی بود این خانم

اومد سر کلاس و خیلی آروم نشست پشت میزش با صدای خیلی کم شروع کرد آیه رب اشرح لی صدری رو خوندن

من جلوی کلاس میشستم درسمم خیلی خوب بود .

من یه دفه کنجکاو شدم این چی داره میگه همه دارن حرف میزنن و وقتی که خوب گوش دادم دیدم داره آیه قرآن میخونه

بعد از پشت ..بچه ها گفتن خانم میشه بلندتر صحبت کنید ؟ گفت نه من نمیتونم من مشکل داره حنجره م

اگه شما میخواین بشنوین آروم حرف بزنید . و فرشته ای بود واقعاً فکر کنم این خانم .

چون بعدها میدیدم مامانم بهم میگفت الهام تو از وقتی که اون خانم اومد سر کلاست اینطوری شد ی فکرت اینقدر عوض شد .

سوال : مگه الهام چه فکری داشت ؟

............ ادامه دارد

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 903 نفر 1564 بار خواندند
محمد جوکار (02 /12/ 1394)   | سیدمحمدجواد هاشمی (03 /12/ 1394)   | زهرا حسین زاده (05 /12/ 1394)   | ستاره اسفندیاری (11 /12/ 1394)   | فرامرز فرخ (16 /12/ 1394)   | علی روح افزا (22 /12/ 1394)   |

نظر 8

  • زهرا حسین زاده   05 اسفند 1394 08:34

    ادامه
    .............. من توی خونواده ای بزرگ شدم که پدرم مسلمون نبوده اصلاً قلم خیلی خوبی هم داشته و توی آمریکا زندگی میکرد .با مامانم آشنا شده بود .مادرمم توی خونواده ای بسیار ثروتمند بسیار شناخته شده زندگی میکرد . توی اون شرایط من وقتی که اون معلم اومد نشست سر کلاسمون من هیچ اطلاعاتی نداشتم راجع به دینم راجع به نماز خوندنم راجع به هیچی . هیچ اطلاعاتی نداشتم
    و این خانم نیومد فقط یه سری اطلاعاتی که همه میدن رو بده یه سری اطلاعات عرفانی داد به ما مثلاً نماز رو برای ما باز کرد .و فکر می کنم تا امروز اون نمازی که ایشون برای من توصیف کرد که اصلاً نماز چیه ؟ نشنیدم از کسی خیلی طولانیه البته اگه بخوام همشو براتون توضیح بدم .ولی تا اونجایی که بتونم آره میگم . مثلاً برای قامت بستن میگفتن که وقتی دوتا دستاتونو میزارید کنار گوشاتون نماد از اینه که تو داری میگی من دوتا گیتی رو گذاشتم پشت سرم خدایا. بعد رو به سجاده میندازی دستاتو میگی حالا تو بیا حالا جای توئه بعد توضیح میدادن میگفتن شما ها وقتی که شروع می کنین به نماز خوندن بیشتر آدما میگفتن هر چی گم شدست تو نمازتون پیدا میشه هر چی یادتون رفته تو نماز پیدا میشه اما تو با نمادی که داری انجام میدی داری می گی که من نه به این دنیا میخوام فکر کنم و نه به اون دنیا میخوام با تو حرف بزنم تو بیا فقط بعد مثلاً سجده رو میگفتن شما وقتی سرتونو میزارین روی مهر دارید میگید که این نمادی از اینه که من ازین خاک آفریده شدم . میگید خدایا منو ازین خاک آفریدی .بعد بهش میگی سبحان ربی الاعلی و بحمده چون بالا دسته به خدا میگید تو منو ازین خاک آفریدی بعد بلند میشی می گی الله اکبر با بزرگی خودت منو بلند کردی از این خاک . بعد دوباره سرتو میزاری روی اون خاک میگید که دوباره به این خاک می بری بعد دوباره بلند میشی که یعنی دوباره از خاک بلندم می کنی یا مثلاً تو خود سوره توحید خودش خیلی تفسیر و توضیح داره خیلی. فکر میکنم که خیلی قشنگه که آدم بهش بپردازه میگه بسم الله الرحمن الرحیم حالا از بسم و الهش بگذریم رحیمشو من همیشه یادمه میگفتن که الرحمن یعنی همه رو خدا دوست داره .حتی اونی که بهش بدی می کنه .بهش همه چی میده اجازه میده نفس بکشه بهش پول میده سلامتی میده . همه چی . همه ی اون چیزایی که به تو میده به اونم میده . میگه ولی...................... ادامه دارد rose rose rose

  • ستاره اسفندیاری   11 اسفند 1394 21:58

    rose rose rose

  • زهرا حسین زاده   12 اسفند 1394 00:49

    میگه ولی اگه تقوا پیشه کنی اگه تو در جوابش بگی بله رحیم بودنشم بهت میچشونه اونوقت یه جور دیگه باهات مهربونی می کنه . صفت رحمت خاصه اش شامل حالت میشه .که اونوقت هدایت پشتش میاد .بعد هدایت میده با اون رحیم بودنش یه چیز دیگه که شنیده بودم خیلی قشنگ بود مال سوره ی توحید مال ایاک نعبد و ایاک نستعین بود . میگفتش که وقتی شما میگید ایاک نعبد شما دارید خودتو تصور میکنید که خدایا تنها تو رو میپرستم .خودتو هم داری فرض می کنی که میگی من دارم تو رو میپرستم اما میگه .دقیقاً آیه ی بعدش میگه و ایاک نستعین .یعنی این تو یی که میتونی کمکم کنی یعنی اون منه رو میشکونی اونجا یعنی دیگه من نیستم تویی که میتونی کمکم کنی که میتونی این قدرتو به من بدی که تو رو بپرستم .فقط از تو یاری می گیرم . یه دفعه یادمه ما توی نماز خونه که رفته بودیم ما به زوری نماز میخوندیم اون موقع . یعنی به ما میگفتن باید بخونید ما الکی میرفتیم اونجا نمازم نمیخوندیم می اومدیم . یه دفعه همونطور که الکی تو نماز خونه بودم دیدم یه کسی رکوع رفته و اونقدر داره گریه می کنه که می لرزه همه ی بدنش و خیلی عجیب بود برام گفتم این کیه گفتند این همون معلم دینیه که جدیداً اومده و بعد میدیدم این خانم میاد بالا و راجع به این صحبت می کنه که چقدر خودش گناهکاره که مکه رفته بوده گریه میکرده میگفته خدایا به خاطر گناهام گریه می کنم .بعد فکر میکردم چطور ممکنه کسی که بیشتر سال روزه هست اینطور نماز میخونه . این داره میگه من گناهکارم . من باید چی بگم .؟ خیلی بهش علاقمند شدم و خیلی فکر می کنم همین علاقه ای که بهش پیدا کردم باعث شد که یه سری تحولاتی حالا توی ...یه سری تحولاتی من خودم حس میکردم توی خودم یه دفعه بهش گفتم که چون مشکل حنجره داشت گفتم چرا شما میایین درس میدید برای بچه هایی که اینطوری هستند گفت اگه از تمام سالای تحصیلم از تمام گچایی که پای این تخته ها میخورم یه نفر از تموم اون جمع برگرده و به خاطر حرفایی که من میزنم یه قدم به خدا نزدیکتر شده باشه زندگی من کافی بوده و تمام تلاشایی که من کردم بس بوده و من راضی هستم و من قطعاً همیشه فکر میکردم کاش پیداش میکردم و بهش میگفتم من تغییر کردم به خاطر حرفات و من همیشه خیلی یادم میومد همه حرفاشو ..یادمه یه موقع که داشتند قرآن میخوندند آیه های دوزخ بود و یا آیه های خیلی ترسناکی بود من داشتم گوش میدادم سر صف داشتند میخوندند خیلی ترسیدم از این آیه ها بعد ایشون سر کلاس ما که بود کاملاً متوجه شد و بدون اینکه به من منو مخاطب قرار بده گفتش که بچه ها درسته که این آیه ها هست ولی آیه های قبلیشم ببینید آیه های بعدیشم ببینین بیشتر این چیزا نوید و مژده هست
    سوال : یادتونه اون آیه ها رو ؟
    نه ..آره یادمه ترجمشو یادمه آیه ای ..کسایی که تو جهنم هستند که وقتی از تشنگی آبی بخواهند آهن مذاب به آنها میدن و از بالای سرشون به آنها ریخته میشه که شکمهاشون رو میسوزونه خلاصه در سن15 سالگی من یک سال با ایشون کلاس داشتم و یه سفرِ مشهد رفتیم ما باهاشون و جالبه که ایشون به من گفتش که الان تو یه روز با حجاب میشی و من نه اون موقع و نه تا سالها بعدش هیچوقت همچین چیزی توی خودم نمیدیدم یا که اصلاً بشه که همچین کاری کرد من میخندیدم میگفت نه تو با حجاب میشی من مطمئنم ................... ادامه دارد

  • زهرا حسین زاده   17 اسفند 1394 07:28

    ادامه ..................میگفت نه تو با حجاب میشی من مطمئنم بعد از اینکه ایشون رفت از کلاس ما یه معلم دیگه ای سال بعدش اوردن که کتاب رو تدریس میکردند ایشون و خیلی برای من سخت بود اصلاً نمیتونستم بپذیرم که حالا میخواد کسی احکام به ما درس بده من احکام نمیخواستم هر چی ما رفتیم گفیم میشه ایشون رو بیارید میگفتند نه دیگه نمیتونند ایشون بیان درس بدند یه چیزی رو این خانم توی وجود من بیدار کرد که من سالها به دنبالش گشتم یعنی من اگه میشنیدم یه جایی یه مجلسی هست که مثلاً راجع به مولانا صحبت میکنند راجع به حافظ میگفتند یه آقاییه یه درد یشه هر چییزی که احساس میکردم ممکنه از اون حقیقته از اون چیزی که چشیده بودم یه چیزی بهم بده میرفتم خیلی جاها رفتم تو خیلی مجلسها میشستم اما هیچ چیزی نبود انگار انگار خشکی بود برای من هیچ چیزی هیچ چیزی اضافه نمیشد به اون چیزی که من داشتم ومن یادمه که من انقدر تغییر کرده بودم که اصلاً از این نماز به اون نمازم نمیتونستم صبر کنم من ناراحات میشدم که نمازم تموم میشد . من منتظر صدای اذان میشستم توی خونه ام اصلاً یه چیز واضح شده بود برای همه من میدیدم مامان بابام میان در اطاقم دارن نگام میکنن و اینکه حتی بعضی وقتا حمد و توحیدم رو که میخواستم بخونم سر هر یه آیه اش انقدر فکر میکردم انقدر ..هی احساس میکردم چقدر سخته که آدم هی یه آیه رو پنج بار چون هر یه بارش هر یه آیه اش آدم دلش میخواد ساعتها فکر کنه و واقعاً ساعتها فکر کردن داشت هر یه آیه ای که ما میخوندیم هر کاری که ما میکردیم مثلاً سجده ای که ما میکنیم میگفتند اولین باری که سرتون رو میزارید روی مهر دارید میگید که خدایا منو از این خاک آفریدی سرتو بلند میکنی میگی بلندم کردی ازین خاک بعد دوباره سرتو میزاری روی مهر می گی دوباره به همین خاک بر میگردونی بعد دوباره سرتو بر میداری میگی دوباره بلندم میکنی و واقعاً این یه چیز فوق العاده نمادینیه این نمازی که ما داریم به ما گفتند که اگه شما چیزی پیدا کردید شبیه این نماز ما عبادتی هر رفتاری که توی هر آئین و هر دینی میدونید زیباتر از نماز بود من دینم رو عوض می کنم من اون کارو انجام میدم پیدا کنید بیارید برای من چیزی که این همه مفاهیم باشه توش و خدا رحمتشون کنه هر جا اگه زنده هستند خدا حفظشون کنه آدم تا نفهمه که خودش چیه کیو داره میپرسته نه نمازه نمازه که مال بیشتر ما همینطوریه چند وقت پیش به دوستم داشتم میگفتم که چقدر بی رنگ و بویه نمازامون چقدرهی من هر دفعه کار دارم هزار تا کار دارم بچه چی میام وا میستم پای سجاده اصلاً یه حالی بهم دست نمیده میگم برم پای سجاده تا برسم پای سجاده فکر این کار فکر اون کار یه چیزی از آقای فاطمی نیا شنیدم که خیلی عجیب بود میگفتند که یه کسی مغازه دار بوده میوه فروش بوده یه مرد رندی میاد بهش میگه صد تا میوه چقد میشه میگه مثلاً اینقدر میگه ده تاش چقدر میشه میگه انقدر میگه نه تاش هشتاش یه دونش چقدر میشه میگه خب یه دونش چیزی نمیشه میگه اگه چیزی نمیشه من یه دونه بخورم یه دونه رو میگیره دوباره یه میوه دیگه رو انتخاب میکنه میگه اون میوه ببخشید من حسابم خوب نیست صد تاش چقدر میشه حساب میکنه دو باره دهتاش خسته میکنه مغازه دارو بعد میگه یه دونش چقدر میشه میگه خب وقتی صد تاش بشه هزار تومن یه دونش هیچی نمیشه میگه خوب یه دونه دیگم از این بده من بخورم میره میوه ی سومو شروع کنه بپرسه میگه ببخشید من حسابم خوب نیست میوه فروش میفهمه میگه نه تو نمیخوای بخری تو مرد رندی میخوای دزدی بکنی تو اهل کجا هستی اهل یه جایی ام میگه خراب بشه اون جایی که همچین آدمایی رو تربیت می کنه بعد آقای فاطمی نیا میگفتند یه عارفی گفته که خوش به حال اون میوه فروش که سر میوه ی سوم فهمید شما یه عمره که شیطان یه دونه یه دونه ازتون میگیره و شما نمیفهمید امروز میگه حالا این نمازه رو ول کن فردا میگه حالا اینجا نشستی غیبت میکنن اینم اشکال نداره گفت همین یه دونه یه دونه هارو ازتون میگیره و نگاه میکنید میبینید همون یه دونه ها همه عمرت بوده که همشو دادی بهش..................ادامه دارد

  • زهرا حسین زاده   20 اسفند 1394 16:21

    ................ادامه سوال : خانم قاجار یعنی اون اتفاقه از همون 15 سالگی موند تا الان . درسته ؟
    نه نموند البته اون چیزی که توی وجود من روشن شده بود همیشه بود .تشنگیه بود که دنبال یه آدمی مثلش میگشتم دوباره بخواد چیزی به من بده بودم اما نه نه دیگه استادی داشتم و کمکم بعد از سن 15 سالگی تا یه چیزی مثل ده سال که من دانشگاه هم رفتم و بلاخره با خونواده خودم خونواده خودم کمرنگتر شده بود اعتقاداتشون و موجی که حالا بعد از انقلاب حالا تو جامعه ما می دیدیم که ماهواره میومد همه چیز تغییر میکرد لباسا همه چیز رنگ و لعاب جدید میگرفت و همه میخواستند اونها رو ماهم با اون موجه میرفتیم حالا من نمازمو گاهی میخوندم گاهی نمیخوندم مثل همه شده بودم مثل دوستام بودم و شاید بشه گفت گل سر سبدشونم بودم زیادم شاد بهش فکر نمیکردم دیگه به اون چیزی که تو 15 سالگی گرفته بودم ولی بعد از 10 سال بگم ادامشو ؟
    سوال ؟ بله چی باعث تغیر شما شد ؟
    بعد از ده سال من یه دوستی پیدا کردم یه خانمی که همسایه ما بود این خانم مذهبی بود من به حجاب اعتقاد نداشتم اصلاً بعد تو گروه دوستا و خونواده دوستای پدر مادرم همه همین مدل بودند
    سوال : نمازم نمیخوندین ؟
    نمازم گاهی میخوندم گاهی نمیخوندم اما میگم اون چیزی که روشن شده بود بود تو وجودم صداش در نمیومد ولی بود بعد از حدوداً 10 سال من با یه خانمی آشنا شدم که شاید بشه گفت باعث تغییر بزرگ من بود که همسایه ی ما بود .و یه خانم باحجاب بود که با خونواده ی شوهرش مشکل داشت شوهرش خیلی بد اخلاق بود تو خونه شون مشکل داشتند و این خانم خیلی خانم عجیبی بود .چند وقت بعدش اون خانمی که با من دوست شده بود همسایه ی ما کتاب عطش رو به من هدیه داد برای تولدم که سیرعرفانی آیت الله قاضی طباطبائیه در این کتاب نوشته شده بود که عطش من گواه آتش توست توی کتابم این خانم برای من نوشته بود امیدوارم بمیری از هر چیزی که هستی بمیری و به او زنده بشی و به او باقی بشی خیلی عجیب بود اصلاً جلد کتاب نوشته ای که توش برای من نوشته بود بعدها بهش میگفتم شما به همه دوستاتون میگین ایشالله بمیری امیدوارم بمیری گفت نه به همشون نمیگه به بعضیاشون میگه .باعث تغییرات من اون کتاب بود . من یادمه یه بار تو خونه تنها بودم کتاب رو خوندم یه روزه هم خوندم یعنی از صبح تا نزدیکای غروب این کتاب تموم شد .بعد وقتی که تموم شد من تو یه اطاقی تنها نشسته بودم نمیدونم چه اتفاقی افتاد واقعاً نمی دونم یعنی برای خودمم هنوز عجیبه که اصلاً چی شد ولی چیزی که من یادمه اینه که من خودم رو میدیدم که کنارم نشسته یعنی شاید حال عادی نداشتم چون خیلی خیلی گریه کردم حالم تغییر کرد خیلی دگرگون شدم و خودمو میدیدم که کنار من نشسته بود خودم کمد لباسام خونه م آرزوهام همه چیزائی که داشتم همه چیزایی که من بودم که به خاطش خیلی زحمت می کشیدم که همه تاییدش کنند که همه قبولش کنند همه آرزوهایی که شاید تا اون موقع داشتم مثل یه لباسی در اورده شد کنارم .چیزی که یادم اینکه دیگه نمیخواستمش و مثل یه آدمی بودم که هیچ لباسی نداره .هیچی نداشتم هیچ چیزی اگه اون لحظه یکی از من میپرسید از دنیا چی میخوای نمیدونستم .شاید میتونستم بگم هیچی نمیخوام .شب خوابیدم با همون حالت بعد صبح که پا شدم میتونم بگم که یه آدم دیگه بودم .یه کس دیگه بودم و این باعث شد که من خیلی به اون خانم نزدیک بشم . چون اون خانم کسی بود که زندگی میکرد حرفی که میزد رو یه آدمی نبود که بگه صبر باید داشته باشیم اگه کسی توهین می کنه شما کوتاه بیاین . اینو نشون میداد.اینو زندگی میکرد .و من عملاً میدیدم که گاهی بعضیا خیلی اذیتش میکردند خیلی ناراحتش میکردند . به ناحق یکی از دوستام که بعداً براش تعریف میکردم که ایشون کنار من بوده و این اتفاق افتاده گفت الهام تو رو عملاً امر به معروف و نهی از منکر کردن گفت این معنی امر به معروف و نهی از منکره نه این که کسی هی به کسی بگه تو باید اینطور باشی باید اونطور باشی.به تو نشون دادن در حالی که تو بد حجاب بودی بی حجاب بودی و اصلاً تو این باورها نبودی تو رو پذیرفتند به خاطر یه چیز کوچیکی که دیدند و انقدر موندند و انقدر عملاً اینو به تو نشون دادند که باعث شده تو برگردی امر به معروف بشی . روزی که با حجاب شدم به یه جایی رسید که دیدم من چاره ای ندارم
    جز اینکه با حجاب بشم .هیچ دلیلی واسه رد کردنش نداشتم . و نفسانیت منم خیلی بزرگ بود و هست . و من یه موقعی سر همه ی مجالس بودم همه خیلی منو دوست داشتند از دوستا خونواده عموها دایی ها به اون چیزی که من بودم خیلی افتخار میکردند .و من خیلی احتیاج داشتم به اون خیلی دوست داشتم که همیشه مورد تایید بودم همیشه همه چیزم برای همه عالی بود .و با حجابی که گذاشتم رو سرم همه ی این چیزا رو از خودم گرفتم .و خیلی سخت بود .خیلی
    سوال : سخت نبود ؟
    چرا خیلی هنوزم هست .مثل یه بمب اتم بود تقریباً میشه گفت .یعنی یه سری از آدمها که خیلی سریع از کنارم محو شدند و دور شدند یه سریا برخورد کردند . یه سریا خیلی شاید رفتار تند تری نشون میدادند . بعضیا یادمه میگفتند که ما مرده تو زنده ما میبینیم اون روزی رو که تو اینو برمیداری میای میگی اشتباه کردم یا اصلاً بعضیا میگفتن تو میخوای بگی از تو از ما بهتر هستی و میخوای بگی ما بدیم که حجاب نداریم در حالی که اصلاً این مسائل نبود خدا کتابای خیلی بزرگیو به من داد خیلی یعنی یه دفعه داشتم به یکی از دوستام میگفتم که تو الان ببین تو خونت نشستی توی خونه ی خودت و هیچ کسم نیست اما خدا کتابشو برات میفرسته یعنی یادمه یه دفعه مشکلات پیش اومده بود با خونوادم دعوا پیش اومده بود من تنها خونه ی عمه ام که توی آمریکا زندگی می کنه به من گفت برو خونه ی من زندگی کن من اونجا زندگی می کردم .هیچی هم نداشتم تقریباً بعد کتابای منو نزدیکام فکر میکردن به خاطر کتابهای ملاصدرا و این چیزا با حجاب شده بودم فکر میکردند به خاطر اینهاست کتابامو ریخته بودند دور داده بودند مسجد سر کوچه و خیلی من اون کتابا رو دوست داشتم . یه بار که تنهای نشسته بودم گفتم خدایا کاشکی اون کتابو من داشتم الان مثلاً دوست داشتم اونو بخونم و یکی از دوستام زنگ زد گفت میشه دو سه روز دیگه بیام خونه تون گفتم بیا اومد ولی یه چیزی مثل یه گونی دستش بود و وقتی که اون گونی رو باز کرد اولین کتابی که روش بود این کتابه بود . و اون خانم اصلاً اهل خوندن این کتابا نبود و من خندم گرفت گفتم که این کتابو واسه چی برای من اوردی میدونی من دلم میخواست این کتابو بخونم و این کتابو دیگه من ندارم گفت آره میدونم خدا سفارش می گیره چرا فکر می کنی من باور ندارم خدا سفارش میگیره و سفارش میده اینم سفارش شما بوده بعضی وقتا از دوستام که همیشه با حجاب بودند میپرسیدم میگفتم شما هیچوقت این احساسا رو دارید هیچوقت دلتون میخواد وقتی میبینید تو یه جمعی بلاخره تو این دنیای امروز که انقدر همه چیز بازه انقدر همه چیز همه چیز زیبا و رنگ و وارنگه هیچوقت دلتون نمیخواد که جزوی از این رنگ و وارنگی باشید ؟ تایید بشید ؟ .............ادامه دارد

  • زهرا حسین زاده   29 اسفند 1394 06:28

    ارامه .........اونایی که معمولاً با حجاب بودند و ادامه دار بوده نمیشناشن این احساس رو و شاید بشه گفت یکی از وحشتهای زندگی منه یکی از ترسایی که خیلی وقتا من خوابشو می بینم بعضی وقتا که اصلاً پریشون میشم و مجبور میشم زنگ بزنم به یه نفر بگم من خیلی وقتا خواب می بینم که حجاب سرم نیست دو سه مدل خوابشو هم می بینم یعنی یه مدل خواب می بینم که حجاب ندارم و وحشت زده هی دارم به یه گوشه ای فرار می کنم که یه چیزی بپوشم یه جور دیگه شم خواب میبینم یه جایی که بین یه جایی مثل یه خیمه ایه که میخوان مردم احرام ببندند برن مکه و همه لباس احرامشونو میپوشن و من همیشه بی چادر می مونم تو اون خیمه و این خانمی که کتاب عطشو به من داده بعضی وقتا میبینم بهش میگم من چادر ندارم میشه برای من یه چادر پیدا کنی میگه آره میارم ولی اونم میپوشه و میره من هنوز تو اون خیمه هه بی حجاب موندم بی چادر موندم چرا سخته . خیلی سخته اصلاً گذاشتن حجاب چون برای من این نبود که نمیدونم شاید خیلی مفاهیم زیبایی هم داشته باشه حجاب . اینکه میگن مثل یه مرواریده توی صدف شاید خیلی همه ی اینا هم هست ولی برای من یه جنگه یه جنگ بزرگ با بزرگترین چیزایی که برای من بت بودند توی زندگیم هنوزم هست .نمیتونم بگم که نیست .هنوزم وجود داره تا حالا جنگیدم انشالله امیدوارم که از این به بقیه شم بجنگم .
    سوال : انشالله چرا انقدر حجاب برای شما مهم شده نماز هست روزه هست چرا حجاب ؟
    فکر می کنم خصوصیت زن و اینکه دلش میخواد مورد تایید قرار بگیره و شاید این دنیایی که ما الان داریم توش زندگی می کنیم که همیشه با این دوستم صحبت می کنم میگه آخر الزمونه الهام ایشون پیش یه حاج آقایی میره که یکی از اولیای خدا هستند به من میگفت ایشون میگن توی آخرالزمون دین رو نگه داشتن از نگه داشتن یک گوی مذاب توی دست سختتره که تو بخوای دین حقیقی رو نگه داری نمیخوام بگم حجاب خیلی مهمه نفس آدم خیلی مهمه و شاید هر نفسی یک دیوی داره یک اژدهایی داره حجاب شاید چون نفس من براش اون نشون دادن خودش و اون زیبائیه و مورد تایید قرار گرفتنه خیلی اژدهای بزرگی بوده شاید این حجاب هم مثل سر بریدن اون اژدها ئه میشه بزرگ میشه سخت میشه بلاخره یه سری خلق و خو هر کسی داره که ما اصلاً داریم اینو تو آموزه های دینیمون که هر کسی یک جور آفریده شده در وجودش یه سری چیزا داره مثلاً بخل جز ء ذاتشه یک کسی هست خیلی دست و دل بازه شاید او کسی که دست و دلبازه خیلی چیازرام اگه ببخشه انقدر به نفس خودش سخت نمیگیره چون جزء نفسشه داره موافق با نفسش میره جلو ولی اون کسی که بخیلیه اگه یه چیز کوچیکم میده چون داره نفسه رو سر میبره خیلی کار بزرگی داره می کنه و من اینو از همین دوستم یاد گرفتم چون یادمه که ایشون میگفتش که الهام من یه موقعی نماز شب نمیتونستم بخونم و کلاسایی که میرفتم حاج آقا میگفتند هم باید نوافلتونو بخونید هم نماز شب جزو واجبات شبشون بود میگفتند اولش خیلی سخت بود برای من که من نصف شب پاشم وضو بگیرم نماز بخونم میگفت طول کشید برای من ماهها طول کشید برای من تا دیگه اون سختیه از بین رفت به جایی رسید که برای من لذتبخش شد نمازه که دیگه سختی نمیکشیدم بیدار میشدم و لذت میبردم . اما شوهرم راضی نبود گفت شوهر م مثلاً خواب بوده به من میگفت شما برو نمازتو بخون . با طعنه میخوای بازم پاشی نماز شب بخونی گفت کاملاً اینو به من نشون میداد که راضی نیست از اینکه من نصف شب پا میشم همه هم خواب هتستند و من نماز شب میخونم و گفت وقتی من به استادم گفتم گفتش که جهاد شما الان اینه که حرف شوهرتو گوش کنی چون اون واجبه این مستحبه اون باید راضی باشه که شما اینو بخونید .بعد گفت الهام من مدتها بیدار بودم وقت نماز شب بیدار بودم و خودم رو مجبور میکردم که نماز شب نخونم گفت نمیدونی چه زجری کشیدم من که میدیدم فضا آماده من آماده دیگه خسته نیستم آمادگی دارم گفت ولی به خاطر شوهرم نمیخوندم وگفت اینو به من یاد داد هر چیزی رو که فکر می کنیم راه خدائه و خوبه اون توش خیر و برکتی باشه اونجایی که داری سر نفستو میبری اونجا راه خداست.......... ادامه دارد

  • زهرا حسین زاده   12 فروردین 1395 15:13

    ادامه ............
    اونجا راه خداست .و برای هر کس یه جائیه برای کسی در خوندنه نماز شبه برای کسی در نخوندنشه و این فکر می کنم چیز خیلی بزرگیه که خیلی از کسایی که حتی الان باورهای دینی و مذهبی دارند اینو نمی فهمند . و به این اصلاً توجهی نمی کنند چون دعا خوندن نماز خوندن برای هر کس البته شرایط خاص خودشو داره این چیزی نیست که غالب باشه برای همه و هر کس باید خودش راه خودشو پیدا کنه و ببینه اونجایی که داره نفس خودشو راضی می کنه اون چیزی نیست که بدرد راه بخوره اونجایی که نفس داره زجر میکشه مسلماً جاییه که تو داری بزرگ می شی و داری به راه خدا نزدیکتر می شی برای منم حجاب یکی از اوناست که خیلی بزرگ بوده بلاخره برای نفسم بزرگ بوده هنوزم هست هنوز قضاوتا یعنی تمام شاید بخوام بگم من خیلی از دوستامو از دست دادم خیلیا شونو اخیراً یک گروهی داشتیم که گروه دانشجویای دانشگاهم بودند خوب دوستایی بودند که من بعد از ده سال من می دیدمشون همه شون یه گروه راه انداخته بودند یکی شون که منو دیده بود وقتی منو دید گفت اگه من تو رو تو خیابون میدیدم و تو به من میگفتی من الهام قاجارهستم می گفتم نه تو نیستی نه قیافت اونه نه خودت اونی ناراحت نبودم بلاخره آدما اون چیزی که داشتنو میخوان شاید اونا همون الهامو دوست داشتند همونو میخواستند ولی من اون نبودم دیگه و چون خودم یه روزی جزو اونها بود و میگم من فکرم تغییر کرد من فقط حجاب سرم نذاشتم این حجاب خیلی چیز کوچیکه در مقابل اون تغییری که در وجودم بوجود اومد . من لباس آرزوهامو کندم انداختم دور همه ی آرزوهامو و من آرزوهام همرنگ همه این دوستام بود که الان دوستم هستند و جای تعجب برای من نیست چون می فهممشون چون من بودم اونجا من هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی تغییر کنم و من الان وقتی به یکی از دوستام که اونم به من گفت با حجاب میشی و همسن مادرم هستند ایشون یه دفعه داشتم بهشون میگفتم شما یه دختر بی حجابو گوشه ی خیابون می بینید با بدترین وضعیت و شاید یه جوری بهش نگاه کنید زیر چشمش می کنید . من خودمو می بینم من یه روز اون دختر بودم همون دختر بودم برای همین من هیچوقت نمیتونم همچین دختری کنار خیابون نگاه کنم و حالتی که می بینم خانومای با حجاب اخم می کنند ناراحت میشند از بد حجابی یه نفر رد می شن و میرن هیچوقت من نمیتونم اینکارو بکنم چون من خودمو می بینم تو اون دختر و میدونم که این اخما فقط اونا رو دورتر می کنه یه دفعه نشستم یه محاسبه ای کردم از هر گناهی تو وجود من هست هر چی که فکر کنید یعنی یه چیز ترسناکی و شاید اگه یه نفر به من بگه تو یه آدم متکبری هستی من بگم نه من نیستم ولی به موقعش دیدم آره دارم .همه چی داشتم واقعاً وحشتناک بود .وحشتناک هست . راه سختیه یه دفعه به یکی از دوستام گفتم گفت من بیست ساله تو این راهم گفتش که همینطوریه باید تیکه تیکه بشی قلبت باید تیکه تیکه بشه همه ی این سیاهیا بیاد بالا بجوشی ذوب بشی گفت اگه میخوای طلا بشی اگه اونو میخوای که یه دونه هست اونو به هر کسی نمیدن همه چیزتو میگیرن همه آرزوهاتو میگیرن و هر چیزی که هستی رو میگیرن و این جایزه ی اوناست که همه ی اینا رو میدن .
    سوال : امام زمان ؟
    سرازیری اشکها
    پایان

  • زهرا حسین زاده   12 فروردین 1395 15:17

    http://www.shereiran.ir/site/page/56?userid=414&articleid=221

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا