یک حس کهنه کنج سرم تیر می کشد
دیوانه می کند و به زنجیر می کشد
هر نیمه شب شکسته و گمراه می روم
هی رو به روی چشم خودم راه می روم
جا مانده ام به این همه آدم نمی رسم
دیگر به گرد پای خودم هم نمی رسم
چشمم دوباره داغ و مه آلود می شود
با جرم انتظار سرم دود می شود
یک صبح بوسه های تو را خواب دیده ام
من کوچه های، تو را خواب دیده ام
دیدم که رودهای جهان گر گرفته است
در چشم من زمین و زمان گر گرفته است
جانم سراسر آتش و اجبار و خون و درد
بانوی من دوباره به ساعت نگاه کرد...
مرگ است، مرگ، قسمت هر چه که خوب نیست
در امتداد صبح پس از این غروب نیست
باور کنید،این خاطره های سرد را
باور کنید مرد غزل های درد را
درگیر حرف های خیالی نمی شوم
هرگز شریک یاس اهالی نمی شوم
من شاعرانه پشت کسی ایستاده ام
در امتداد هر نفسی ایستاده ام
این جان من است با نفسی که نیامده
جانم در انتظار کسی که نیامده
آه ای شکوه قصر اساطیر آبها
بی تو چقدر کوچ کنند آفتابها؟
خنجر به عمق استخوانم رسیده است
قدری شتاب کن زمستانم رسیده است
دردا! که تکیه بر بدن باد می زنم
گویی کر است او و فریاد می زنم
بی تو چگونه غربت آیینه بشکند
تصویر از تو نیست پس آیینه بشکند
فکری به حال مثنوی بی پناه کن
بانوی من! دوباره به ساعت نگاه کن...