در انزوای عاشقی ، در گیر و دار آخرم
باور نمی کردم چنین از هم بپاشد باورم
من از نگاهت دامنم در آتش سودایی است
این قطره های اشک نیست ، دریاست در چشم ترم
عشق در مصافی بی امان، با عقل غوغا میکند
فکر جنونت را مدام ، می پروراند در سرم
گویی زمان در پیچ و تاب ، گویی اسیر بندهاست
گویی مکانم در خیال ... بر بام دنیا می پرم
گه با سکوتی مرگبار ، قفل بر دهانم می زنم
گه با غریوی از گلو ، زنجیر محنت میدرم
گه چون شرر بر آستین ، سر از گریبان بر کشم
گاهی چو دود از خویشتن بر باد هاست خاکسترم
با اختران شامگاه ... دارم هزاران گفتگو
کان ماه را منزل کجاست تا از سیاهی بگذرم
شوریده درد صبح را تنها تو میدانی و من
تا شب به دنبال رخش ، سرگشته حال و مضطرم
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 4
حسین سپهری (پرواز) 05 آذر 1394 20:06
درود بزرگوار
مسعود احمدی 06 آذر 1394 13:19
علیرضا خسروی 07 آذر 1394 10:21
مجتبی جلالتی 21 فروردین 1399 10:33
هزاران درود