چون چروانه مُرد
منی برخاست از قاب وجودم
تلنگُر زد به من های حسـودم
بناکرد از بهار عشق گفتن
و تا عاشق شدن هرگز نخُفتن
به دریا دل زدن دایم خزیدن
به روی شانه عشق آرمیدن
سمند موج سرکش رام کردن
به رندی عقل وهوش ادغام کردن
هدف را دیدن و ازجان گذشتن
به دُنبال شکستنهاا نگشتن
غم واندوه وحشی رام کردن
سُخن ار پُخته نزد خام کردن
به اشگ دخت باران خو گرفتن
ز نامحرم رهیدن روگرفتن
صبورانه قفـس هارا شکستن
رها گشتن ز دام جهل رستن
چون آهو درپی ضامن دَویدن
فرو لـب بستن و افزون شنیدن
به حسرت پرده پوشیدن ؛ ندیدن
به همّت جلوه بخشیدن رسیدن
رَدای معرفت والا شُمردن
بپای عشق چون پروانه مُردن
زِ نیُت میل خود خواهی گُسستن
مَنیّت را دَرون خود شکستن
کمی هم ناز وجدا ن را کشیدن
محبت کردن و طعم اش چشیدن
دعای مُرغ شیدا را شنیدن
به گلها چون نسیم ارزان وزیدن
نشستن قطره گون دامان گلها
زدودن غـصّه از اعماق دلها
تبّـسُم را به لب منقوش کردن
همه عاشق دلان مدهوش کردن
بدنبال حقیقت پرگشودن
به من ها پُشت کردن پا نبودن
غزل ازعشق ویک رنگی سرودن
"سلیما " را ز بد عهدی ربودن
و باز آن من زمن برخاست چون گفت
بس است ای اهل دل ، جانم برآشفت
**
پیرنظر "سلیم " 21/4/ 93 1
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 09 دی 1396 22:50