غازنادان
روزی غازی در پروازی
دل می بُردش با آوازی
بازی درپروازی را دید
از نادانی بر وی خندید
عُقابی پیدا شد ناگه
ازخشمش شد ناگه آگه
اندیشیدش بررفتارش
وحشت کرد ازکج منقارش
بال قشنگش ناز ایستاد
قلب ازتپیدن بازایستاد
بیچاره افتادش بردام
آزادی زهری شد برکام
بوی مرگ اندامش پیچید
تا این فریاد ازدل بشنید؟
گـفتا گفتن ما را این راز
بازی با بازان نتوان غاز
هیهات ازخوی نادانی
افُتادی براشک افشانی
صدها افسوس ازنافهمی
کی دارد صیّادان رحمی
نفرین بربی عقلی هایت
صـد نخ پیچانده برپایت
باخود ای می گفت ای بازیگوش
غازی بودی گشتی چون موش
زاری دیگر کی بخشد سود
دُشمن پیکارش را افزود
چون گلهای باغ وبستان
پرپرمی گردید با طوفان
جاهل را آسودن بیجاست
تا وقتی کان خوپابرجاست
ازمرز آزادی بگذر
لختی دیگرهستی بی سر
سخت است از این میدان رستن
راه آزادی را بستن
صدها نادان اینجا بیجان
عُریان بر شامی شد بریان
پیرنظر "سلیم"
پاییز 83
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 21:46
. با بهترین درودهایم
. استاد سروده ای عالی بود
.