خبر از سر درونم ده و رازم بگشا
بی تو سلطان دلم راه برم گو به کجا
دیدن روی تو آمال دلم تا به ابد
بنما آن رخ زیبا برسانم به رجا
ناز کم کن که قرار دل من گشته تمام
بهر دیدار تو دستی که نبردم به دعا !
نفست عشق دهد جان مرا هر شب و روز
زین سبب می زنمت از ره مستانه صدا
ابروانت چو هلالی است و در قبله گهم
سجده کردم به تو با عشق شدم پیش خدا
نکته ای هست بگویم که تو باور نکنی
در نگاه تو دلم تازه کند عشق و صفا
می کنی ناز و چکد اشک بسی بر مژگان
می نشینم به هوای تو به درگاه صبا
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
محمد جوکار 19 آبان 1395 00:37
درودت باد شاعر گرانقدر جناب پناهی عزیز
خرسندم که اولینم در خوانش غزلی بدین زیبایی از احساس دلنشین تان
رقص قلمتان ماندگار
سلیمان پناهی 20 آبان 1395 22:50
سپاس استاد جوکار عزیز