مثنوی عشق از یک مقدمه منظوم و 7 بخش تشکیل یافته است
ابیات زیاد است انتظار خوانش آن نیست صرفاً جهت ثبت و سپس چاپ به وبسایت معظم شعر ایران رسال شده است.
این اثر در دست ویرایش است و دوستان می توانند در امر ویرایش همکاری بفرمایند نظرات صائب پذیرفته خواهد شد.
بخش یکم مثنوی عشق به روش شعر متغیر یا خوشه ای
سر، به بسم الله الرحمن الرحیم
مینهـم بر سـاحت ربِّ کـریـم
مینهم سر تا سـرافـرازی کنیم
پـردهای از عشق را بـازی کنیم
عاشقانه از حریمِ سرّ یار
می سرایم عشق را بهر نگار
از دلِ زیباپرستِ بیشکیب
بشنو اکنون نکتههایی بس غریب
تا به ضدم بر نخیزد اهلِ قال
شعر من باشد تصاویرِ خیال
هست سیمرغ خیالم تیزپَر
آشیانش بر فرازِ تیشتر
تیشتر اِستارهی زیبایِ دل
تیشتر انگیزهی غوغایِ دل
دیده ام سیمرغ ذهنم رام نیست
وحشی پروازِ من آرام نیست
عقل را گو دفتر خود را بِهِل
بشنو اکنون نغمهی سیمرغِ دل
مرغ پروازست و ره پیمای عشق
آشنا با وسعتِ دنیای عشق
گر براین دنیا درآیی از خدا
گونهگون بینی نگارم آیهها
در دل یک ذرّهاش کیهان بود
راهِ شیری یک اتم از آن بوَد
گر تو خود بر این اتم خوش بنگری
پی به رازِ آسمانها میبری
در فضا باشد اَبَرچالِ سیاه
در درونش نی خطا و نی گناه
بَطنِ آن را عالمان پوییدهاند
ذرّه اش را کهکشانی دیدهاند
من به چشم جان بسی کاویدهام
در فضا خود بذر انسان دیدهام
بذر انسان بذر هر موجود را
بذر هرچه بود و هر نابود را
دوست چون حاضر بود در مغز و پوست
نیست موجودی نگوید ذکرِ دوست
ذرّهها زین رو همیشه ذاکرند
بیش یا کم هرچه باشد شاکرند
ذرّهها را این شعور و معرفت
من نمی بینم که باشد بی جهت
عشق در آنان چو دارد خود حضور
ذرّهها هستند بیشک باشعور
روحِ ذره روح ما روحِ خداست
وحدت از این رو دِلا آیین ماست
از تفرق نیست هرگز دینشان
وحدتی زیبا بود آئینشان
تا بپا سازند غوغایی ز نور
دردل هم رفته با شوق و شعور
واعتصمگویان به وحدت میرسند
بعد از آن وحدت به قدرت میرسند
همّتِ عالیِ ذرّاتِ جهان
خلق سازد بس اَبَر نو اختران
کهکشان در کهکشان غوغایِشان
جان فدای همّتِ والایِشان
حاصلِ ناچیزشان خورشید ماست
قسمتی زآنان همین سیارههاست
گِردِ خود سیارهها در چرخشند
وآن همه بر گِردِ خور در گردشند
جاذبه آری چو از ذاتِ خداست
هر چه خواهی این پدیده در فضاست
ذرّهها شوق و شکوه ایزدی
نقشهای ایزدی بر جان زدی
لحظهلحظه عشقبازی میکنند
در فضا خورشید سازی میکنند
ضرب با مجذور نوری میشوند
ناگهان آغازِ شوری میشوند
ز انفجار شوقِ شان باید که دید
چرخهای بیشمار آید پدید
بینهایت کهکشان از ذرّهها
جمله میرقصند در اوج سما
رقصهای کهکشان را دیدهام
نغمههای سازشان بشنیدهام
بوسههای کهکشان بس آتشین
رقصهاشان وه چه زیبا دلنشین
خوشههای کهکشان چون زلفِ یار
حلقه حلقه روی هم وان بیشمار
این همه بنگر نگارا با "اَبَر
خوشههای کهکشانی" در سفر
شد اَبَر خوشه ز نوع کهکشان
ذرِّهای کوچک به قلبِ این جهان
"مادهی تاریک" باشد درفضا
زنده گرداند همانا مرده را
بشنو از جان خود انرژی سیاه
هست تا هستی نگردد خود تباه
چون جهانی خود ز هم پاشیده شد
مادهی تاریکِ آن بلعیده شد
مادهی تاریک را نامم که خام
خود ز نو سازد جهان، گر شد تمام
از «انرژی سیه» بشنو که آن
می دمد روحِ محبت بر جهان
منشاء دانش در آنجا دیدهایم
خوشهی دانش ز آن بر چیدهایم
آن انرژی سیه آرام و مست
می نوازد ذرِّگان را هرچه هست
ذرِّهها را جان قوی سازد ز خود
آدمی هرگز از آن آگه نشد
مرکز قدرت بود آنجا نگار
میشود بر چشمِ دانش آشکار
در فراسویش جهانِ دیگریست
عشق را از آن بسی بازیگریست
اتفاقی نیست این هستی نگار
سازهها دارند یک پروردگار
ذرِّهها دانسته از هستی بسی
نکتهها، تو کی بر آن دانش رسی؟
ای بشر اکنون تو و بی همتی
فکرِ نامی و زری و قدرتی!
مرده میآیی و مرده میروی
کی کنی فهمِ کلامِ مثنوی
«اندک اندک جمعِ مستان میرسند»
عاشقانِ کویِ هَستان میرسند
اندک اندک جهل پنهان میشود
رستمِ دانش به میدان میشود
اندک اندک باده میجوشد به خُم
با نوایِ اِنَّ اَصبَح ماؤُکُم
ای بشر عاشق شو، ورنه باختی
خویش را در کامِ غم انداختی
جملهی ذرّات عاشق پیشهاند
با شعور و صاحبِ اندیشهاند
دانش ذرّه فراتر از بشر
آدمی هرگز ندارد زان خبر
قدرتِ آنان نگـنجد در خیال
وین همه قدرت نمیگردد زوال
مهربانی مهرورزی در جهان
ذرّهها را شد ز ایزد کارِشان
ای بشر بر حال خود باید گریست
بِه ز ما شد ذرّه را آیینِ زیست
آن خبر دارد ز ما از جان و تن
ما پریشان بیخبر از خویشتن
خلقتِ ما بیمَدَد از ذرّه نیست
گر خطایی گفته شد آن گو که چیست؟
آی انسان سازهی ذرّات، هان
نیستی تو آنچه داری در گمان
ذرّهها دانند خود از سازهها
واز خدا شد ذرّه را آوازهها
آی انسان گوهری در ذات توست
خود برآن بنگر که آن مرآت توست
آی انسان قدرِ این گوهر بدان
گوهرِ عشق است آن دُرّ گران
سالها دانش نمی داند چسان
اِنحِناء یابد که اجرامِ جهان
لیک میگوید چه آسان جان سخن
طول را خود در گِرانِش او به من
هست در ذرّه نهان نیروی عرض
بس فراوان آن بوَد در طولِ ارض
جنس این نیرو ز مغناطیس باد
کان خدا در خلقتِ گیتی نهاد
لیک این قانون به سیال است و پس
تا که فهم آن کنی این نکته بس
تا نگردد ذوب یکی جرمِ سما
کی شود گویی مُدَوَّر در فضا؟
سنگِ جامد درفضا کی گِرد شد؟
تا نگردد ذوب همان بادا که بُد
شرطِ اول شرطِ سیالی آن
تا بگردد آن مُدوَّر از میان
این پدیده در فضا، اوج شعور
باشد از تنها خداوندِ فکور
این شکوه و شور و زیبایی نگار
کان به گیتی دیده شد خود بیشمار
فهم آن در اهل بینش دیدهایم
امرِ رَب در آفرینش دیدهایم
این زمین دارد یکی آری قَمَر
بهر منظوری بود آن در سفر
شب چراغِ آسمانِ ما بوَد
گِردِ معشوقش بگردد تا بوَد
بیش از این هم کارها باشد ز آن
شرح آن داند نجومی بیگمان
کم بدانستی به گیتی این خبر
از بلا ما را قمر باشد سپر
عاشق است و آن بلاگردان ما
بر رُخَش بنگر همه نقشِ بلا
لیک آن رخ را نهان از ما نمود
از من اینگونه که آن مَه دل ربود
آفرین بر آنکه عاشق پیشهاست
نفس خودبین سنگ و او خود تیشه است
آفرین بر آنکه "دیگرخواه" شد
از هدف بر خلقتش آگاه شد
هر که را دیدی نگارا "خودپرست"
ازسرای معرفت طرفی نَبَست
گر نباشد مَه حیاتی این چنین
کی پدید آید نگارا در زمین؟
سنگها مَه خورد و دَم هرگز نزد
کس نفهمد گفته ام جز با خِرَد
ماه باید شد رفیقان در خطر
بر رفیقان سینه بایستی سپر
ماه ماه ست و دلم دیوانهاش
جان فدای سطح چون ویرانهاش
حالیا اکنون من و تو کیستیم؟
گو نگارا ما ز جنسِ چیستیم؟
می توان گویی مرا اکنون جواب
جنس ما از خاک و خاک از آفتاب
آفتاب از ذرّههای بی شمار
ذرّهها مخلوق ذاتِ کردگار
حق به مِهبانگی جهانی ساخته
خویش را در طرحِ خود انداخته
آخرالامری که میگوید خدا
خود به بانگی میزدایم سازه را
تا نگویی گّفتِ ما آشفتهاست
صورِ اصرافیل و قرآن گفتهاست
در خراب آباد این چرخِ کهن
عشق روزی گفت از هستی سخن
اول او عقلم به زیبایی ربود
وانگهم رازِ شگرفی را گشود
گفت پیر و رهبر جان مایگان
حضرتِ عشقم ریاضی خود عیان
«ذرّه ذرّه جمله ذرّات جهان
متصل با هم چو یک تن یک روان
گر شناسی ذاتِ انسان را عیان
در حقیقت نیک بشناسی جهان
من عرف نفسه دلیل این سخن
نفس را بشناس و حق گردد عَلَن
با سه اصل آمد بشر اندر وجود
در نظرها هر سه اصلش یک نمود
اصل اول جسم مادی پیکر است
اصل دوم جان که جسمی اَنوَر است
قالب و قالب مثالی نامشان
نام دیگر شُهره آمد جسم و جان
اصل سوّم روح انسان امرِ حق
قدرت عالم به کُلِ ماخَـلَق
روح یک نیروی بی حد و قوی
آفرینش جمله در وی منطوی»
بعد ازآنم گفت او رازی دگر
امر فرمودی که گویم بر بشر
رازِ بودن رازِ بِکرِ زندگی
بعد از آن آئین پاکِ بندگی
بندگی یعنی که علم آموختن
مشعل دانش به جان افروختن
بندگی یعنی بکوشی در عمل
عشق را در دل اگر داری اَمَل
بندگی یعنی که دل دریا کنیم
واعتصم گو، وحدتی بر پا کنیم
بندگی یعنی که خاشِع در نماز
جز خدا خواهی نباشد یک نیاز
بندگی یعنی که پرهیز از ریا
لحظه ای غافل نبودن از خدا
بندگی یعنی قدم در راهِ عشق
جُستن حق از دلِ آگاهِ عشق
حال بشنو آنچه من دیدم نگار
درجوانی نازنینی در دیار
دیده ام آری طبیبِ حاذقی
بندهی خاص الهی عاشقی
نام او "شیخ" و ورا مشهد مُقام
بود لطفش شامل مردم مُدام
گر که بیماری فقیر و ناتوان
نزد شیخ آمد دوا شد رایگان
در عجب بودند مردم زان طبیب
کس نشد از لطفِ دکتر بینصیب
بندهی زر کی شود تسلیمِ دوست
زر خداوندش بود تسلیمِ اوست
تا به کی باید که فکرِ نان کنیم؟
ای پزشکان درد را درمان کنیم
بندگی یعنی دلا در روزگار
دیگری دیدن دگر خواهی نگار
بس سخن دارم ولی این نکته بس
بندگی یعنی نترسد از تو کس
گفتگو با قطرهی آب
بشنو از من این کلامم را خوش است
آب ضد آتش و خود آتش است
از دو عنصر آب میآید پدید
اشتعال اولین آن شدید
دومین بی آن نسوزد هیچ گاز
دست آتش سوی آن دیدم دراز
ای عجب، این دو چه رحمانی شدند
در دل هم رفته سبحانی شدند
وحدتِ این دو جهان آباد کرد
بستری را از حیات ایجاد کرد
چون که آتش را به هیزم شد گرو
در پی هیزم عزیز جان مرو
یک نصیحت دارمت هان گوش کن
آب شو خود آتشی خاموش کن
آب شو تا باعث شادی شوی
شاهدِ آبادِ آبادی شوی
آب شو آری روان بر هر دیار
رو، به سوی تشنگانِ بیشمار
وه گروهی دیده ام چون آتشند
خشمگین و شعلههای سرکشند
آتشی از کینه تا افروختند
پیکر گلهای زیبا سوختند
جغدِ شومِ تفرقه بر بامِشان
خون مظلومان شرابِ جامِشان
از نگاه من که آدم نیستند
فکر آبادیّ عالَم نیستند
روزی از یک قطره آبم شد سئوال
از چه آتش خود شود آبِ زلال؟
گفت : « ما غافل نبودیم از خدا
امرِ وحدت شد چنان کردیم ما
آنچه میبینی که ما اینک شدیم
از دوی رسته به وحدت یک شدیم
واعتصم گویان حق هستیم ما
باده نوشِ وحدت و مستیم ما
ما دو دل بودیم و اکنون یک دلیم
در پیِ فرمانِ رَبِّ عادلیم
بی گمان شور و شکوهِ وحدتیم
در زمین ما رحمت اندر رحمتیم
چون که پاکی شد اساسِ هر رفاه
عشق حق ما را به پاکی بُرد راه
هرچه نا پاک است پاکش کردهایم
دانه تا روید دوچاکش کردهایم
ما به رویش یاور برزیگریم
ما مسیحادَم مسیحاپروریم
خدمت آری چون به ما دستور شد
خودبهخود "خودخواهی" از ما دور شد
ما به یزدان عهد و پیمان بستهایم
ما "دگر خواهیم" و از خود رستهایم
ما رها از بندِ بُخل و کینهایم
ما زلال اندیشگان آیینهایم
ضرب آهنگِ دلِ ما عاشقیست
نغمهها در محفلِ ما عاشقیست
ما زمین را بستر جان کردهایم
زندگی آسان بر انسان کردهایم
صنعت اَر خواهی بهکارِ صنعتیم
نان اگر خواهی بیا در خدمتیم
ما نه از جنگیم و جنگ از آذر است
ما همه صلحیم و صلح از داور است
ما از آن روزی که "آدم" شد پدید
بوسهای آدم که از "حوا" خرید
قوم هابیل و همی قابیل را
قوم ماد و آریا، تامیل را
جملگی دیدیم در عمر دراز
گاه درپستی و گاهی در فراز
خیلِ جنگل بود در روی زمین
کی درختی دید تیغی آهنین
جمله موجودات در آن شادمان
وه چه زیبا دیدنی بود این جهان
قوم انسان شادیِ حیوان گرفت
گوشت خواری کرد و زانان جان گرفت
گرگ کی وحشی بُد از روزِ ازَل
ظلم انسان شد ورا این ماحَصَل
"دایناسور" را بس خدا فرموده بود:
«زندگی در خشکی ات آخر چه سود؟»
لیک آنان ضِدّ دریاها شدند
آن رها کردند و بر صحرا شدند
وه چه سختیها کشیدند از غذا
سالها بودند آنان بینوا
چون به جنگل پا نهادند از قضا
شد که جنگل صحنهی جنگ و غزا
روز و شب خوردند حیوان و گیاه
شد ز آنان در زمین شادی تباه
دایناسورها را ستم بُد ناتمام
ذَرِّگان را داد ایزد این پیام:
«لایُحبُ الظالِمین ای ذَرّگان
نسلِ دایناسور برافتد در جهان»
بعد از آن فرمانِ یکتایِ وَدود
سنگها از آسمان آمد فرود
ما خدا را از دل و جان خواسته
در پیِ فرمان حق برخاسته
برسماء رفتیم و خود اَبری عظیم
گشته از فرمان آن رَبِّ رَحیم
دایناسورها غرقه در رَگبارِ ما
روز و شب این بود ازحق کارِ ما
حضرتِ خورشید از ما رُخ کشید
آن ستم خود سردیِ سرما چشید
نیست دیگر یک خبر از دایناسور
آی انسان خونِ همنوعت مخور
آی انسان ظلم تو شد بیشمار!
گشته ایزد از بشر بس دل فَکار
آی انسان دایناسور گردیدهای
بس مصیبت در زمین اَفریدهای
آن همه پیغمبران نازنین
بر شما بخشید رَبِّ العالمین
حضرتِ آدم که موسی و مسیح
اِبرَهیم با آن بیانات فصیح
آخرین آن خاتَمِ عشق آفرین
وز محبت کهکشانی در زمین
لیک آدم عاقبت آدم نشد
در زمین ظلم و ستمها کم نشد
ما هراسانیم از نوعِ بشر
جمله گریانیم زین غوغای شر
این بشر را زشت شد آیین زیست
این همه ظلم و ستم از بهرِ چیست؟
دیده باشی وه چه خونها ریختند
سُرب و خون را خود به هم آمیختند
ما خبر داریم از دیروزیان
بَـد زیان زیبا زیان نوروزیان
با خبر از کوه و صحرا بودهایم
در سَماء تا قَعرِ دریا بودهایم
هرچه پیغمبر که آمد دیدهایم
دست و صورت پایشان بوسیدهایم
گرگ و میش و جمله مرغانِ هوا
هرچه موجود است در ارض و سما
جمله نوشیدند ما را شادمان
جنگ و دعوایی نبوده در میان
لیک راهِ ما یکی بر کس ببست
بهر ما دندان و پهلویی شکست
ما تَجلیگاهِ ذاتِ داوریم
با خدا و در زمین تا آخریم
هر کجا گر ذَرّهای باشد خدا
آگه است از آن چه دارد در خفا
زین سبب فرمود پیرِعاشقان
تا بخود آیند جمعِ فاسقان
«عالَمی شد محضرِ ذاتِ خدا
آگه است ایزد ز اعمالِ شما»
معصیَّت آخر چه سودی داده است؟
جز بلا غیر از خَمودی داده است؟
شادیِ ایزد زِ بَنده بَد بوَد؟
برلبانی موجِ خنده بَد بود؟
باز این انسانِ غافل در حیات
دور از مَعروف و شد با مُنکرات
ظلم بی حَدَش بُریده راهِ او
نیست دنیا عالَمِ دلخواهِ او
ظلمِ ظالم عاقبت بَر خود رَوَد
آتشی افروزد و در خود بَرَد
کس ندیده ظالمی در روزگار
تخت و جاه او بماند پایدار
گر که تختِ جم زِ اسکندر شکست
آهِ مظلومی به درگاهی نشست
گر ستمگر قامتِ سروی بُرید
تیرِ غیبی سینهی او را دَرید
کُشت اگر عطار را قومی مریض
پیر در اوج است و آنان در حضیض
این فسانه نیست ما بس دیدهایم
بر شبِ تاریکشان خندیدهایم
«از مکافاتِ عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو»
مار، ما را خورد و زهری آفرید
گُل بنوشیدهست و شهدی برگزید
بس به ما زهری بشر افزودهاست
جانِ شیرینی زِ تن بِربوده است
آنچه میگوییم را نشنیدهایم
کان به چشم خویش عمری دیدهایم
گاه قاضی ناگهان غازی شود
در پیِ کُشتارِ شهبازی شود
«عین قضات» آن شکوهِ جاودان
کُشته شد از کینهی نابخردان
ما خبر داریم از "کنفوسیوس"
طالعِ او شد ستاره "سیریوس"
عقلِ را بُد حسرتی در علمِ او
جهل در "چین" بر حکیمی شد عدو
بادهیِ نور است علمِ عاشقان
نیست از ظلمت به آن دانش نشان
تاک را نازم حلالش هر چه خورد
باده ای آورد و غم از سینه بُرد
عارفان را دیده بارانی کنیم
کارها یِ خوب پنهانی کنیم
گاه در قُطبِ شمال و گه جنوب
گه درونِ چشمه ای زیبا و خوب
اختیاری نیست بر ما هر چه دوست
امر فرماید همانا امر اوست
مرغِ خوش خوانی پریشان میسرود
آدمی آتش به جان ما گشود
باغها ی پُر زِگل سنگی شدند
در پی زشتی بَد آهنگی شدند
بر خدا سوگند مرغی در قفس
ما ندیدیمش به شادی یک نفس
آرزوی هر سپیداری بوَد
کان نخواهد قامتِ داری بوَد
ما جنایتها ز انسان دیدهایم
چرخ را از او پریشان دیدهایم
سالها همراه زندانی شدیم
همدم موجِ پریشانی شدیم
لیک آخر ما چه گوییم از بشَر
جان به لب گشتیم وهم آسیمهسَر
شادمان انسان شود گاهی ز علم
لیک او را نیست آگاهی ز علم
علم پنهان است در ما بیکران
آدمی هرگز ندارد زان نشان
آنچه انسان دارد از دانش به دست
جز تباهی چیز دیگر نیست، هست؟
ما خبر داریم از فردایتان
هم از این دنیا و آن دنیایِتان
"روس"ها آخر مسلمان میشوند
تابعِ آیاتِ قرآن میشوند
هشت ریشتر زلزله آید به غرب
پندها گیرد از آن اقوامِ حَرب
نی که یک، دهها پدید آید ز آن
تا بشر خیزد از این خواب گران
شرق و غرب عالمی در ماتمی
ماتمی سلطان ز غوغای غمی
کودتا در خاکِ تُرکان دیدهایم
این ستم از سوی شیطان دیدهایم
لیک آذربایجان خیزد ز جا
بهر یاری سوی آنان یکصدا
مُلکِ "توران" است آذربایجان
خاکِ خوبان است آذربایجان
"ترکیه" بازوی قرآنِ مُبین
میشود قدرت ز رَبِّالعالمین
"کعبه" آری میشود درگاهِ عشق
میشود آن کعبهی دلخواه عشق
گرچه ایرانی اساسش برنهد
"وحدت ادیان" از آنجا سَرزَند
چرخ بعد از جنگ سوّم بیامان
هِجرتی دارد بهسوی عاشقان
غرب تَسخیرِ خردمندان شود
جایگاهِ عِزَّت و ایمان شود
«ما سَمیعیم و بصیریم و هُشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم»
»
هرچند که گفت خود پیمبر(ص)
در دیدهی ماست آن مصوّر
از سوی شمال همّت عشق
آید به جنوبِ عزتِ عشق
«
ایزدِ دانا به ما فرموده است
کارِ "روباهِ جهان" بَد بوده است
اودریده سینهی مرغانِ عشق
دیده خواهد شد زما طوفانِ عشق
عالم آرای جهان دستور داد
جمله خاکِستان غم نابود باد
از خداوندِ رحیم و مهربان
حضرتِ داور، وجودِ جاودان
ذاکرانش را از ایشان شد سؤال
خود چگونه؟ گفت: «از قطبِ شمال»
منجمد را امرِ سیالی دهم
قدرتی بر ذرِّگان عالی دهم
باد را گویم به یاری بَر شود
تا شما را سرعت افزونتر شود
رو بهسوی آن جزیره باشتاب
تا شود آن خاک آری غرقِ آب»
ما به فرمانیم و هرچه امرِ اوست
ما "سونامی" میشویم از امرِ دوست
هرچه بر ما حضرتِ رحمن سرود
یک صدا گفتیم :«بر ایزد درود»
کاش آنان متّحِد با حَق شوند
برگروهِ عاشقان مُلحَق شوند
خطِ بُطلان بر خطِ مُنحَط زنند
هرچه بَد از دفترِ خود خَط زنند
تا که ایزد رای خود باطل کند
امنیت را هدیه بر ساحل کند
این بشررخنه در آیین میکند
گاه ما را سخت و سنگین میکند
از "هیروشیما" "ناکازاکی" مگر
بیخبر باشد که ابنای بشر؟
کیست در دنیا نداند زان ستم؟
دیدهایم آنجا که از شیطان ستم
با "اَتُم"، تا روشنایی همدلیاست
بار سنگین است و کار مشکلیاست
لیک چون در راهِ دانش بوده، ما
میپذیریم این همه جور و جفا
مُنزَجِر هستیم امّا از نِزاع
کاش انسان هم کند با آن وِداع
"یوری" و "والتر"، "لوئیسِ" مهربان
"هِوِسی" "هافر" "اینشتین" در جهان
کی پیِ نفسِ پریشان بودهاند؟
در پیِ خدمت به انسان بودهاند
یادمان آید که از یک آبشار
سرنگون بر رود، گشته رهسپار
مردمی از دیدنِ ما شادمان
دَفزنان آنان و ما هم کفزنان
شادی ما شادی پروردگار
غمگنان را بیگمان ما غمگسار
آب درمانیِ ما بُد از قدیم
کاین عنایت شد ز دادارِ رحیم
لحظه ای ما سوختیم از یک بلا
بود آن یک فاجعه در کربلا
نوری آمد روبهرو با او شدیم
ذاکرانِ ذکرِ الا هو شدیم
مشک بر دستی نگاهش پُر امید
تشنه لب یک قطره از ما کی چشید!
مشکِ خود آورد و ما در آن شدیم
راهیِ منزلگه خوبان شدیم
شادمان بودیم نوشد ماهِ ما
اشرفِ آدم به گیتی شاهِ ما
لیک تیغی سینهی مَشکی شِکافت
قطرهای از ما به شَه راهی نیافت
داستانی خود دگر بود از حسین(ع)
خاک گویی تشنهتر بود از حسین(ع)
تشنگی آنجا غمِ عظما نبود
دردِ خوبان تشنگی تنها نبود
نانجیبی در پیِ نَفسِ پلید
نقشهی نابودی دین میکشید
دینِ حق را مُضمَحِل میداشتند
زشتی خود را چِگِل میداشتند
فتنهگر، سرها زپیکرها ربود
سیم را بهتر ز دین دانسته بود
حق پرستان در پی اجرایِ حق
حق ستیزان کارشان چون ماسَبَق
آسمان از آن ستم بی تاب شد
خاک آنجا از خجالت آب شد
دین احمد(ص) را شبیخون زد ستم
کربلا شد صحنهی غوغای غم
ماهیانِ تشنهی دریای عشق
خوش نهاده جان خود در پای عشق
عشق بر آنان تبارک گفت و "جان"
آفرین بشنید و شد برآسمان
آنچه باید بود آنان بودهاند
رنجها بُردند و خوش آسودهاند
تا بخواند نسلِ ایمان سرگذشت
سید والایشان از سَر، گذشت
لالهسان قسم به ذاتِ کبریا
داغ عشقی را به دل داریم ما
«ای خوشا چشمی که آن گریان اوست
وی همایوندل که آن بریان اوست »
این دعای اهل ایمان بود و هست
کاین دعا، پشت ستمکاران شکست
این دعا، شوق شهادت داده است
جنتِ جان را بشارت داده است
»
«خدایا:
قرار ده زندگیام را
زندگی محمد و آل محمد
و مرگم را
مرگِ محمد و آل محمد(ص) »
«
"محتشم" گویی که با چشمانِ جان
دیده بود او، این شکوهِ عاشقان
زین سبب با اشکِ خون شعری سرود
بس مَلَک از آسمان آمد فرود
تا بخوانند آن سرود پاک را
تا فرو ریزند بر سر خاک را
»
«باز این چه شورش است که درخلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
این صبح تیره باز دمید از کجا کز او
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و مَلَک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولادِ آدم است »
«
گفتهایم این نکتهها را موبهمو
با بشر آری برابر، روبهرو
بر خدا سوگند و برجانِ سبو
نیست موجودی به سفاکی او
این شنیدی گفت شیطانِ لَعین
بالبی پُر خنده ایزد را چنین:
«نادِمَم از آن خطا حق با خداست
سجده خواهم کرد گو آدم کجاست؟!»
گفت ایزد در جوابش این سخن:
«راندهی درگاه و اینک بیوطن
بندگانم گر چه اینک کم بود
یک تن از آنان که یک عالَم بود
دارم آری بندگانی پاکدل
در مُقام پاکشان باشی خجل
بر حفاظت، حافظِ ایشان شدم
من نگهدارندهی آنان شدم»
برخودت بنگر تو طارق آدمی؟
یا که ابلیسی تو را زد در دَمی؟
فکر کن، اندیشه کن، توکیستی؟
عاشقی، آزاده ای، تو چیستی؟
جانِ تو یک مَرکبِ شیطانی است؟
یا سوارَش عاشقی سُبحانی است؟
لحظه ای انسان اگر غافل شود
برسرای اهرمن سائل شود
ما به تو گوییم چون دریا دلی
نکته سنجِ و نُکته گویِ مَحفلی»
***
قطره میگفت و زِچشمم شد روان
سیلِ خونی سویِ آن قطره دوان
بوسهها بر گونه گوناگون زدند
طرحِ زیبایی زآب و خون زدند
وای اگر خشم الهی سَر زَنَد
آتشی ایزد به خشک و تر زَنَد
آن دو را دستور ایزد وَصل باد
وای اگر دستور فَصلَش بَردَهاد
آنکه خاموشی شدَش گاهِ بلا
کی بوَد او بندهی خاصِ خدا؟
پندِ پیرانِ خِرَد را گوش کن
آتش نفس ای بشر خاموش کن
ما نه این پیکر که چیزِ دیگریم
جمله جانیم و زِ کوی دلبریم
پیکر آری میتوان در خاک داشت
مرغِ جان را جانب افلاک داشت
نفس اگر ممزوج گردد با خِرَد
مرغِ فرشی را به عرشی میبَرَد
همچو صَدرا برنشسته در کَهَک
بیپر و بالیم و پَران تا مَلَک
آنچه ایزد در نِهاد ما نَهاد
وان به دانایی ستم بُرد از نِهاد
یاد بادت تا ابد در یاد باد
اتحاد است اتحاد است اتحاد
اتحاد یعنی : که دیگر خواه باش
دل بگیر از چرخ و با الله باش
تا جهانی دیگر و زیبای هست
دل بگیر از این جهانِ دون و پست
بحثِ من باشد نگارا ماهوی
نیست هرگز آفرینش را دوی
تو منی و من تواَم ای جان من
بیشک اینک این بود ایمان من
«جانِ گرگان و سگان از هم جداست
متّحد جانهای شیران خداست»
شعرِ روزم افتخار وحدت است
این سخن آیینهدارِ وحدت است
»
آنجا که عشق
سایهی خود گُسترانده بود
یک تن نگفت: "من"
یک تن نگفت: "تو"
آنجا
سخن زمن و تو
گناه بود
جمعی نشسته و
یک تن شُمار بود
«
گر کسی کُشتی تو کُشتی خویش را
نان بَری بَرخود دهی درویش را
شیر کی دیدی که شیری کُشته است؟
آدمی را کُشته از خود پُشته است
مور را دیدم که دایم در تلاش
لحظهای غافل نشد خود از مَعاش
در تَعاون از بشر بالاتر است
هِمَّتَش از آدمی والاتر است
بوسهی موران نگارا دیدنیست
داستانِ مورچِگان بشنیدنیست
پاسبان گیرد اگر رشوه ز دُزد
سگ گرفته دُزد را بیاَجر و مُزد
نیست فاسدتر ز انسان در زمین
خودپَرست و غافل و غمآفرین
آدمی را من چه گویم از فساد
بهرِ یک گندُم بهشت از دست داد!!
گر خدا اشرف مرا نامیده است
زشتی از من دید و آن پوشیده است
لطف او باشد مگر آدم شوم
در پیِ زشتی نگارا کم شوم
وه که ما در وادیِّ غفلت شدیم
در پیِ شیطان بدین علت شدیم
بر حرامی دیده شد یک عابدی
دست خود را برده او تا ساعدی
دزدی آری در لباس معرفت!
بیادب، استاد کوی تربیت!
حیلهها بگذار و مرد راه شو
در زمین آزادهای دلخواه شو
دل نمیگوید ستم بَر هم کنید
دل نمیگوید جهان پُر غم کنید
دست بردار، ای بشر از بُخل و کین
خودپسندی بَس دگر را هم ببین
ای برادر بس بود صد قرن خواب
از ریا پرهیز باید "شیخ و شاب"
بحرِ عشق ما چرا آلوده شد؟
دوست گریان دشمنی آسوده شد؟
وای اگر واعظ ریاکاری کند
از وفا بر عهد خودداری کند
وای اگر حرفِ دل و افکار او
از قضا گردند با هم روبرو
از نبی(ص) گفتن سخن، فرزانگیست
فقر اگر فَخر است، فَخرِ ما ز چیست؟
»
آنان که به کار حیله پرداختهاند
بر فرش بساط حُقه انداختهاند
فرمود علی(ع) که حق مظلوم بود
آن کاخ که اشقیا بپاساختهاند
«
دل فدای مردم اهلِ وفا
جان نثارِ جمله یارانِ خدا
مثنوی شد حاصلِ تدبیرِ عشق
ای دل و جانم فدای پیرِ عشق
تعداد آرا : 5 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 35
روح الله اصغرپور 27 امرداد 1394 17:06
منکه میخوانم حتما.
ولی قبل از خواندن خواستم عرض کنم کاش سه چهار بخش میکردین و هر کدام از آنها را جز به جز می گذاشتین.
چون حیف است اینها خونده نشه.
معلومه که عرفان و پند از سر و روش میباره.
از اون اوزالن مثنوی است که من دوست دارم.فاعلاتن فاعلاتن فاعلن.
درود بر شما استاد
طارق خراسانی 27 امرداد 1394 17:15
سلام و درود بر جناب اصغر زاده
عزیز جان خیلی فکر کردم و نمی شود تکه تکه اش کرد این مطالب را باید پی در پی خواند ...
و از طرفی همانگونه عرض شد برای چاپ و قبل از آن ویرایش تقدیم دوستان کرده ام و خوشحال می شوم عزیزان معایب را بفرمایند ویا بگویند این ابیات باید حذف شود ...
سپاس از حضورسبزت
در پناه خدا
روح الله اصغرپور 27 امرداد 1394 17:29
بس سخن دارم ولی این نکته بس
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام(مولوی)
هزاران درود و سپاس بر این قلم شیوا و عزیز
بهناز علیزاده 27 امرداد 1394 18:30
درودهااا استاد بابای خوبم عالیست یک ساعت هست دارم می خونم
و خلاصه اش را می نویسم همهش عالیست بعضی جاهاش را می نویسم،
هست سیمرغ خیالم تیز وپر، ////به به
آشیانش بر فراز تیشتر، /////به به
تیشتر اِستاره ی زیبای دل
تیشتر انگیزه ی غوغای دل
دیده ام سیمرغ ذهنم رام نیست
وحشی پرواز من آرام نیست
عقل را گو دفتر خود را بِهِل،
بشنو اکنون نغمه ی سیمرغ دل
مرغ پروازست ره پیمای عشق
آشنا با وسعت دنیای عشق
در دل یک ذره اش کیهان بُود،
راه شیری یک اتم از آن بود،
عشق در آنان چو دارد خود حضور
ذره ها هستند بی شک باشعور
روح ذره روح ما روح خداست،
وحدت از اینرو دلا آئین ماست
تا بپا سازند غوغایی ز نور،
در دل هم رفته با شوق و شعور،
ای بشر عاشق شو ورنه باختی،
خویش را در کام غم انداختی
جمله ی ذرات عاشق پیشه اند
با شعور و صاحب اندیشه اند
آی بشر بر حال خود باید گریست،
بِه ز ما شد ذره را آئین زیست،
آی انسان قدر این گوهر بدان،
گوهر عشق است آن دُرّ گران
آفرین بر آنکه عاشق پیشه است،
نفس خود بین سنگ،و او خود تیشه است،
آفرین بر آنکه دیگر خواه شد،
از هدف بر خلقتش آگاه شد،
بندگی یعنی قدم در راه عشق،
جستن حق از دل آگاه عشق
بنده ی زر کی شود تسلیم دوست //به به
زر خداوندش بُود ، تسلیم اوست
یک نصیحت دارمت هان گوش کن،
آب شو خود آتشی خاموش کن،
روزی از یک قطره آبم شد سؤال؟
همه را تا آخر خواندم بابایی می ترسم نتونم پست کنم دیر بشه فعلأ اینهارو می فرستم بدونید همه رو خوندم افتخار می کنم به داشتن شما
بهناز علیزاده 27 امرداد 1394 18:44
ازچه آتش خود شود آب زلال،؟
گفت ما غافل نبودیم از خدا،
ما دو دل بودیم و اکنون یک دلیم
در پی فرمان ربّ عادلیم
بی گمان شور و شکوه وحدتیم
در زمین ما رحمت اندر رحمتیم
چون که پاکی شد اساس هر رفاه،
عشق مارا به پاکی برده راه
ضرب آهنگ دل ما عاشقی ست،
نغمه ها در محفل ما عاشقی ست،
دین احمد( ص) را شبیخون زد ستم،
کربلا شد صحنه ی غوغای غم
ماهیان تشنه ی دریای عشق ،
خوش نهاده جان خود در پای عشق
عشق بر آنان تبارک گفت و « جان»
آفرین بشنید و شد بر آسمان
دل فدای مردم اهل وفا
جان نثار جمله یاران خدا
مثنوی شد حاصل تدبیر عشق
ای دل و جانم فدای پیر عشق
درودهااا بر اندیشه والای بابایی خود خود خودم
تقدیم به شما ،
چون کائنات و ذرّات ،
مجذوب عشق باشد،
دنیا شود گلستان ،
روزی که قلب انسان،
مغلوب عشق باشد،
شاد زی بابایی مهربانم
بهناز علیزاده 27 امرداد 1394 18:50
طارق خراسانی 27 امرداد 1394 19:03
سلام گل بابا
این بابای خود خود خودم چشمانم را بشدت بارانی کرد
به این میگن عشق
به این میگن محبت و صفا و الا بقیه چیز بدی نیست ولی قداست این عشق رو نداره... به خدا نداره...
جان بابایی ... همیشه مرغ دعای من در فضای خونه ی شما پر می زنه...
در پناه خداوند مهربان عاشق همیشه خودت و خانواده ات شاد و تندرست باشید
در پناه خدا
طارق خراسانی 27 امرداد 1394 19:05
تصدق دختر عزیزم
دادا بیلوردی 27 امرداد 1394 20:36
درود بر استاد کلام و عاشق سرمست روزگار ادب و عرفان.
درد ملل و درد عرفان و معنویت ، توأمان در آن حضرت ، دغدغه ی وحدت و زجر غمبار از ستم روزگار را بر هر مخاطب ، آشکار می سازد
ساعتی با تمرکز و حوصله و اشتیاق تمام، همراه رودخانه ی زلال دل مهربانتان گشتم.
امواج خروشان کلام خودجوش و گهربارتان نشان از تشعشع نور معرفت و ادب از روح ربانی تان دارد.
بسیار لذت بردم از احساس زیبایتان و مفتخر شدم بر اینکه هم عصر با شما شاعر مهربان و بزرگوار هستم.
ما رها از بندِ بُخل و کینهایم
ما زلال اندیشگان آیینهایم
ضرب آهنگِ دلِ ما عاشقیست
نغمهها در محفلِ ما عاشقیست
ما زمین را بستر جان کردهایم
زندگی آسان بر انسان کردهایم
صنعت اَر خواهی بهکارِ صنعتیم
نان اگر خواهی بیا در خدمتیم
ما نه از جنگیم و جنگ از آذر است
ما همه صلحیم و صلح از داور است
طارق خراسانی 27 امرداد 1394 20:59
سلام و هزاران درود بر دادای فرهیخته
نور چشمانم
خوشحالم در این سایت تا اینجا معلوم شد سه شعر خوان داریم البته تعداد واقعی بعداً معلوم خواهد شد . جای خوشحالی ست
که شما استاد زلال اندیش بخش یک مثنوی عشق را مطالعه فرمودید.
داستان سرایش مثنوی عشق طولانی ست بعد ها برای عزیزان تعریف خواهم کرد.
سپاس از حضور پر مهرتان
در پناه خدا شاد زی
عرفان ویسی (هستیار) 27 امرداد 1394 23:41
سلام به استاد اعظم خودم.محشر بود
بداهه ایی ناچیز تقدیم به مولانای زمان(استاد طارق)
اگر نبودم زمانی یادگاری شاگرد به استاد
**********
از بالاها رسیده ای، شکی نسیت
همچون ماها ندیده ای،شکی نیست
در شعر برای خود کسی می باشی
با مولانا پردیده ای، شکی نیست
انگار که از سفره ی حافظ خوردی
هم از آتی رسیده ایی،شکی نیست
با ما دوسه قرن ،اختلافت باشد
ماشین زمان خریده ای،شکی نیست
شرمنده استاد نفهمیدم چی گفتم
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 00:16
سلام بر عرفان مهربانم
شاعری که یقین دارم خیلی حرف ها برای گفتن دارد و فقط باید صبور بود و دید...
آن روزهایی که در اوج خواهی بود ماها نیستیم ولی شک نکن که این حرف حقیر روزی اتفاق خواهد افتاد
شما شاعر بزرگی خواهی شد...
سپاس از حضور پر مهرت
در پناه خدا
عرفان ویسی (هستیار) 27 امرداد 1394 23:42
ببخشید اشتباه چاپی بود
با مولانا پریده ای،شکی نیست ....
حسین دلجویی 28 امرداد 1394 00:07
درود بر استاد دلم جناب طارق عزیز
ایوووول
ماشاالله به این چرخش قلم
استاد اقلا آسانسوری ، نردبونی
فکر خوئتون نمیکنید اقلا فکر ما پیرمردا بکنید
نفسم گرفت...
اینجاست همانجا که مکان غزل است
دروازه ی عشق و آستان غزل است
/
عطار نشسته ، نوبت خیام است
خیام نشسته ، امتحان غزل است
/
اینجا به جز از غزل متاعی نخرند
بازار ادب گرم زبان غزل است
/
طعم خوش قهوه با غزل می سنجند
یعنی که ملاک ، استکان غزل است
/
دیروز شنیدم از همین گلدسته
میعاد نمازشان اذان غزل است
/
نیما که شکست وزن شعرش فرمود
شالوده ی نو ز استخوان غزل است
/
ما آخر این حماسه ها جا ماندیم
جایی که چو آخرالزمان غزل است
/
در عرصه سیمرغ چه عِرضی ما را ؟
بشکسته پریم و آسمان غزل است
/
ما مبتدیان چکار با شعر و غزل ؟
شهری که سکوی قهرمان غزل است
حسین دلجووو
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 00:18
سلام بر مولای شعر و ادب
حضرت استاد اون آغاز نوشته ام که برای بررسی و چاپ ارسال شده و انتظار خوانش واقعن از کسی ندارم..
سپاس از حضور پر مهرتان
در پناه خدا
حسن عباسی 28 امرداد 1394 09:58
سلام استاد عزیزم جناب دلجویی با خواندن این غزلتان باز دوباره به مشهد و پل طرقدر و سالن آقای باغبانی رفتم و روز همایش
و همون سیم میکروفون که گیر کرده بود به پایه ی صندلی و من که فیلم کامل شعرتون رو گرفتم این کاملا برام مشهودهده
درود بر شما
سمانه تیموریان (آسمان) 28 امرداد 1394 00:45
سلام خدمت استاد عزیزم طارق بزرگ
درود فراوان استاد عزیزم
در کنار بزرگانی چون شما بودن افتخار بسیار بزرگیست استاد عزیزم
خدا رو شاکرم ک این افتخار نصیب من حقیر هم شده
درود به این همه بزرگی شور و شعر و عشق
هرچه بگوییم کم است و واژه ها حقیرند برای وصف و تمجید
دستمریزاد
خداوند سبحان یار و یاورتان استاد عزیزم
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 08:28
سلام بر سمانه دختر خورشید
درود بر آسمان مهر خراسان
سپاس از لطف بیکران و حضور سبز و بهاریت
در پناه خدا و سایه حضرت رضا (ع) شاد و سلامت زی
سمانه تیموریان (آسمان) 28 امرداد 1394 00:45
سلیمان حسنی 28 امرداد 1394 04:12
سلام برطارق عزیز:عالی عالی.تومنی ومن توأم ای جان من....
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 08:30
سلام بر جناب حسنی
دقیفن روی مصرعی انگشت گذاشت ای که روزی چندین بار تکرارش می کنم
سپاس از حضور پر مهرت
در پناه خدا
علی اصغر اقتداری 28 امرداد 1394 09:01
سلام
چون من خوانده ونظرداده ام فقط گل
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 09:12
با سلام و درود بی حد
سپاس از حضور سبز و بهاری شما
وجودتان گلباران
حسن عباسی 28 امرداد 1394 09:59
سلام استاد عزیزم جناب طارق گرامی من عادت دارم همیشه کارهای سختی را که خودم از پسشان بر نمی آیم به دوستان بزرگترم مثل جناب دلجویی می سپارزم
و این بار نیز
درود بر شما
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 12:37
سلام بر جناب عباسی
سپاس از حضور پر مهرتان
قربان عرض کردم برای ویرایش و سپس چاپ توسط وبسایت ارسال کرده ام و 7 بخش نیز به همین منوال خواهد بود.
در پناه خدا
تبسم عبداله زاده 28 امرداد 1394 13:00
هزاران سلام ودرود بزرگوار
چیدن این همه واژه ناب واتحاد بین انها مرا
به شگفت واداشت.دست مریزاد.
بسیار عالی.
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 13:49
سلام و درود بر شاعر آذری سرای بزرگ سرزمینم
دختر فرهیخته ام
سپاس از حضور پر مهرتان
امیدوارم بخش های بعدی را هم مثل این بخش با دقت مطالعه فرمایید.
و فراموش نفرمایید بابا طارق اهل نقد است الان جناب دادا بیلوردی عالی نقد کرده و لذت بردم ... شماهم اگر معایبی دیدید حتماً بفرمایید تا رفع عیب شود.
در پناه رب العالمین شاد زی
کرم عرب عامری 28 امرداد 1394 16:06
سلام استاد عزیزم
کاش این اشعار طولانی راجداگانه ودر چند قسمت پست میکردید
در قسمت اول هرچرا که در مدت هفت هشت سال تحقیق کرده ام را براحتی و درستی نظم بخشیده اید حتی راجع بسیاه چالهها بهتون تبریک میگم که دارای اینچنین بینش وسیعی هستید وچیزی را که اینقدر پیچیده است براحتی بنظم در اورده اید . بله زمین و ماه بخاطر بر خورد یک شهاب بزرگ بوجود آمده اند و بخاطر گردش که ابتدا لنگ بوده گرد شده واز لنگی هردو کره کاسته شده فشار شبه جزیره ی عربستان بفلات ایران دنباله ی همین گرد شدن است ویا دور شدن قاره ی آمریکا از آفریقا اما مدار تمام سیاره ها بیضیست
من ازین مطالعه و بینش وسیع شما بسیار خوشحالم .
ممکنست مولوی هم در سرودن اشعار علمی دچار کاستی باشد اشکالی ندارد شما تاج الشعرا هستید قربان
پیروز باشید
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 17:16
درود بر استاد گرانقدرم
حضرت عرب عامری
سپاس از حضور گرم و این کامنت زیبای تان
حضرت استاد هنوز دانشمندان نمی دانند چرا اجرام سماوی گرد و کره ای شکل می شوند...
در مثنوی عشق جان آگاهی مطالبی گفته است و باید صبر کرد تا دانش به این راز بزرگ هستی برسد آنموقع مشخص می شود آن جان درست گفته یا غلط.
اما همانگونه که ابتدا عرض کرده ام این بخش را کامل جهت اصلاح و چاپ ارسال کرده ام.
در پناه خدا شاد زی
کرم عرب عامری 29 امرداد 1394 00:20
زیاد سخت نیست بگمانم
چرخ کوزه گری آزمایشگاه خوبیست
فشار متقارن درونی وبیرونی در فضا موجب گرد شدن ذرات نامتعادل وآشوب زدست
قطره ی آب بخاطر ربایش درونی اش گرد وبخاطر جاذبه ی زمین بیضوی یا لوبیایی میشود
مانا باشید
نگار حسن زاده 28 امرداد 1394 17:56
سلام و عرض ادب و احترام پدر عزیزم
خوشحالم سعادت بازخوانی مثنوی زیباتون شامل حالم شد
هیچ وقت یادم نمیره بار اولی که خواندم چقدر مبهوت آمیزۀ دانش و هنرتون بودم
مثنوی عشق فوق العاده ست و بسیار زیبا
رقص هنرمندانۀ قلمتون رو سپاااااااااس
می آموزم در محضرتون
درود بر شما که بی نظیرید
طارق خراسانی 28 امرداد 1394 18:01
سلام بر اعظم الشعرا
درود بر شما که راه سی ساله را یک ساله طی کردی و بدان مقامی نایل شدی که دیگر حق استادی به گردن من داری....
تعارف نیست و حقیقتی روشن است...
سپاس از حضور پر مهرت
به وجودت همیشه افتخار می کنم و خدا را شاکرم تو را در همه حال بعنوان بهترین یار و یاور در کنارم دارم...
در پناه حق
نگار حسن زاده 28 امرداد 1394 18:19
درود مجدد پدرم
سپاس از کوچکنوازی تون ولی سالها حضور در کلاس درستون لازمه تا بتونم در حد یک بیت، درس پس بدم
ممنونم از مهر استادی شما
و بسیاااار خوشحالم که از ابتدای مسیر شاعری تا الان زیر سایۀ پرمهر شما هستم
درود بر شما پدرم
سپااااس
مهدی صادقی مود 05 شهریور 1394 19:16
ایول به این قلم و ذهن پر واژه