ز هجرت در دلِ عاشق، فغان هست
به دیده کوهی از آتش فشان، هست
بجز تو لطف و نازِ دیگران هست
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
منم آری امیرِ عشق بازان
مقیمِ کوی پاکِ دلنوازان
الا ای پادشاهِ سر فرازان
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
به دل باشد بسی غوغای عشقت
شد آن آب از رُخِ رسوای عشقت
منم پیدا و نا پیدای عشقت
مبر ظَن کز سرم سودای عشقت
رود، تا بر زمینم استخوان هست
مکن با من نگارا سرگرانی
به سر دارم هوای مهربانی
من و این رسم و راهِ جانفشانی
اگر پیشم نشینی…، دل نشانی
وگر غایب شوی، در دل نشان هست
به لفظی خود نشاید، شَرحِ حُسنت
به جان دادن، بباید شَرحِ حُسنت
به کژ ترسم، در آید شَرحِ حُسنت
به گفتن راست ناید شَرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
پس از تو از تو ماند بس حکایت
به مانندت ندیدم… ، از نجابـت
قیامت خوانمَت؟ یا سرو قامت ؟
ندانم قامت است آن…، یا قیامت !!
که میگوید چنین سرو روان هست
ز روی و حُسن تو، الله الله!!
شکرخندی و لب هایم شکر خواه
به در گاهِ تو، کی دارد کسی راه
توان گفتن به مَه مانی…، ولی ماه
نپندارم…، چنین شیرین دهان هست
به خاک تو …، خوشا با سر فتادن
دل تَنگی به وصل تو گشادن
به خدمت پیش رویت ایستادن
بجز پیشت، نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد، آستان هست
به کوی وصل جانان در خراسان
به دل گفتم نهم جان را چه آسان
شنیدم این سخن از جانب جان
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاری ست کان جا قدر جان هست
طارق خراسانی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
حسن مصطفایی دهنوی 15 بهمن 1397 23:01
درود استاد خراسانی
زیبا سروده اید