دست اندازهای شهر


ههههوووووووووووژ ....!!
...صدایی مانند خالی شدن کامیون آجر بیدارش کرد و بلند شد و میان پاهای
مسافرین نشست!
محمود در راهروی میان صندلیهای اتوبوس ، روی کارتنی خوابیده بود...
انگار کف اتوبوس به دست اندازهای جاده گرفته بود.. مزۀ گس آب دهانش
هشیارترش کرد و به خاطر آورد که خواب دیده است.
یواش یواش به صدای موتور اتوبوس عادت کرده بود و با این صدا به خواب رفته بود و
با این صدا به یک سفر دوم رفته بود : یک تو در توی پر از مصیبت و بیماری و
اضطراب و بی چارگی !
به سختی از جای خود بلند شد و ایستاد و به قسمت پشت اتوبوس رفت . عموی
پیرش در جای خواب شاگرد راننده ، پشت شیشۀ پنجرۀ عقبی اتوبوس خوابیده بود.
پرده را کنار زد و تکانش داد: عمو ! عمو غلام ! پاشو !
عمویش غلامعلی که با کلاه بره اش حتی میخوابید ، انگار دنبالۀ خواب خود را اعلام
میکرد ، در حالیکه جملات نیم جویده ای را با دهان بی دندانش زمزمه میکرد
بیدار شد و نشست! کلاه بره اش را جابجا کرد تا از نیفتادنش مطمئن شود و در
حالیکه نه به برادر زاده اش محمود ، بلکه به روبرو نگاه میکرد گفت : هان بگو !
..انگاربه داستانها و کارهای محمود عادت داشت!
/ عمو غلام! تو تهران عاقبت بخیر نمیشیم به خدا ! بابام گفت بابام!
غلام سرفه ای کرد و پرسید:کی بهت گفت ؟ الان؟
/ آرررره ! ..همینطوری که داشتیم میرفتیم کنار جاده نشسته بود چوبدستیشو دراز
کرد گفت :جلوتر نرین !برگردین گاوارو بدوشین ، وگرنه پستوناشون میترکه!
تو تهرون تا آخر عمرتون باهاس آش و سیب زمینی بخورین !
عمو غلام مگه نگفتی چلوکباب؟ برگ و از اینا که زن حاجی میگفت؟
غلام :برو بخواب ! خدا کریمه !
محمود : نه عمو! دیگه نمی تونم بخوابم آقام با چوبش زد تو ساق پام ! مث همون
موقعها!
غلام :پسر میگم برو بخواب ! الان وسط بیابون ماشینو نگهداریم سنگم نصیبمون
نمیشه چه برسه آش و سیب زمینی !..بعد دست کرد و از جیب خود قوطی
سیگارش را بیرون آورد ، همۀ سیگارها را بیرون ریخت و در حالیکه پرده را میکشید
یک گلولۀ بزرگ تریاک از ته پاکت بیرون آورد و گفت برو چایی بیار یه حبّم تو بنداز که
بخوابی!
بعد شروع کرد به غر زدن با خود : بی پدر خونمو خورده!
دستش همیشه در زندگی کوتاه بود اما این دست بینوا هم با هر قدم به جلو
کوتاهتر میشد...
عمو و برادر زاده هر کدام در جای خود دراز کشیدند و با صدای گذرای بوقهای اتوبوسهای آشنا که به هم سلام میکردند و رخوت ناشی از نشئۀ تریاک آهسته به خواب رفتند...

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 322 نفر 434 بار خواندند
محمد جوکار (28 /12/ 1394)   | علی سپهرار (28 /01/ 1395)   | امین فرومدی (09 /04/ 1395)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا