«موجی از زندگی »

به نام خدا
«موجی از زندگی »

50 تومن ! 50 تومن !
کاپشن 50 تومن !
....انگشتشتتتتتر ! انگشتتتتتر ! اصل عقیقه ! 30 تومن ! 30 تومن !
اینجا ، در پیاده روی خیابان سیمتری قدیم «کارگر کنونی » مابین میدان قزوین و میدان گمرک میتوانستی همه چیز بفروشی ...و بخری !
همه جور آدمی یافت میشد : جیب بر، ساقی ، معتاد ، میوه فروش ،درویش ،فاحشه های پیر !
قهوه خانه ای بود که اگر وارد میشدی خالی خالی بود. هیچکس پشت میزها ننشسته بود ! همه در زیر میزها بودند و هرویین میکشیدند !
باز بیرون که میرفتی میدیدی که مردم مانند کرم در خود میلولند..هیچکس بیکار نبود ! یا در کمین بود یا شکار !
مردی فریاد میزد : پتو با روشنایی ! پتو با روشنایی !
پتو سوراخ بود و با این روش می خواست پتو را بفروشد. معتادها در کنار خیابان 4 نفر ، 3 نفر زیر یک روکش یا پتو نشسته بودند و هرویین می کشیدند تا دودش هدر نرود و باد هم مزاحم نباشد ! پتو با روشنایی !
معتادی در حالیکه هیچ چیز به جز یک شلوار سربازی به تن نداشت قصد داشت یک جفت دمپایی پاره را بفروشد : یه جفت دمپایی ! یه جفت دمپایی ! و در میان فریادهای خود هم چند ثانیه ای به خواب میرفت !
مردی یقۀ یک پسر جوان را گرفته بود که : تو که گفتی 70 تومن خواستن نفروختم ! حالا زیرسیگاریو میخوای 60 تومن بدی ؟ مسخره کردی مملکتو ؟
جگر فروشی یک تکه چربی را روی ذغالهای سوزان انداخته بود تا با بویش مشتری جلب کند و آن طرفتر پسرکی آب زرشک و آلبالو می فروخت : آقااااا! تشنه نرووو! آقااااا! تشنه نرووو !
در آن سو سرو صدای یک دعوا بر آسمان بود . پیرمردی که نزدیک هشتاد سال سن داشت گریبان مردی را گرفته بود و قطعه سنگی را در آسمان تکان میداد و به ترکی فریاد میزد : ویررام باش بینون داغیلار! « میزنم مغزتو داغون میکنم ! »
یک عینک ذره بینی به چشم داشت که با کش به دور گوشهایش محکم کرده بود و مردم ایستاده بودند تا ببینند بالاخره خون راه می افتد یا نه !
و پیرمرد هنوز سنگ را دور سرش می چرخاند و مردک را رها نمی کرد !
ناگهان سر و کلۀ یک پاسبان پیدا شد و همه به یک سویی فرار کردند. پاسبان قوی هیکل به یکی دو تن مشت و لگدی زد و فحش داد که : ولگردای بدرد نخور !
وقتی که باندازۀ کافی دور شد مردم از نو جمع شدند !
یک تکه خاک قلمبه پیاده رو را به ارتفاع 20 سانتی متر سد کرده بود و مقوایی بالای آن قرار داشت که روی آن با خط کج و معوج نوشته بود : اینجا قبر جوانِ جوانمرگ است!!
پیرمردی کنار تکه خاک بساط مهر سازی خود را بر روی یک تکه روزنامۀ کوچک پهن کرده بود و با هیکلی به ببزرگی یک سگ که شاید 30 یا 35 کیلو وزن داشت چشم به زمین دوخته بود و انتظار مشتری را می کشید. انگار قرنها بود که آنجا به تنهایی نشسته است و زمان از روی او پرواز میکند.
مردی پای نوجوانی را در آن سوی بساط گرفته بود : تریاک ! دوا ! حشیش ! چی میخوای؟ و نوجوان سعی در رها کردن پای خود داشت.
ناگهان یک زن که چادرش را به کمر بسته بود با یک مرغ از میان مغازه ای بیرون آمد و درست همانجا مرغ را سر برید !
مردم لحظه ای ایستادند تا جان کندن مرغ را ببینند و باز موج ایشان از نو به راه افتاد .
دود ، دشنام ، صدای فروشنده ها و گاه و بیگاه فریاد دعوایی در این سو و آن سو لحظه ای ساکت نمیشد . و مردم به کار هیچکس کاری نداشتند مگراینکه هم سو و هم قصد هم باشند. تنها نگاه می کردند و راه میرفتند و کمتر یک نفر را دوبار میدیدی. انگار به یک میلیارد نفر دستور داده بودند که بی وقفه از پیاده رو عبور کنند و گاهی هم به سر و کلّۀ هم بزنند!
*****************
علی سپهرار

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 281 نفر 728 بار خواندند

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا