من آن موجم که دل را میستانم
به کوه آشنا دل میرسانم
کنم روشن دل پیر و جوان را
جهان با تار و مویی میکشانم
در آن دریای بی پایان ساحل
به موجش کشتی دل میدوانم
برای نا امید بی پناهی
پناه گاهی بسازم میتوانم
مطیع دل شدم در راه معشوق
سخن از خود نگویم میزبانم
فریبانه سخن با کس نگفتم
در این دنیا فقیر و بی نشانم
شدم ناظم از این عالم گذشتم
من از آن حیله های بی مکانم
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5