از خودش راند مرا سوی دیار دگری
تا که بر باد دهد دار و ندار دگری
چشم من تار شد از اینکه شنیدم زهمه
دل بریده زمنو وگشته قرار دگری
چون زمین لرزه به یک صبح زمستانی و سرد
بر سرم ریخت خرابی حصار دگری
من همان کهنه دل آزار جدا مانده از او
او در اندیشه ی دامیّ و شکار دگری
مرغ همسایه اگر قاز نبوده ست چرا
روز و شب می گذراند به کنار دگری
ظلم او مبدا تاریخ جدایی شد و باز
جور او کوچ دهد ایل و تبار دگری
عاشق او شدم از عصر حجر تا به کنون
گرچه رفته است به مهمانی غار دگری
عشق را غرق سیاست زدگی کرد و گذشت
عملش سرد و لبش گرم شعار دگری
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نقد 1
رسول مهربان 16 بهمن 1397 15:33
قلمتان همیشه نویسا