(زمستان را)
نشستی تا ببینی درنگاهم رد باران را
سکوت مبهم من را و ازکف رفتن جان را
تو بی رحمی شبیه ضجه های باد پاییزی
تجسم میکند اخمت قساوتهای طوفان را
مرا سمت تو آورده نگاه سرد تقدیرم
کجای جاده جاماندم که گم کردم رفیقان را
سفراقبال من بود و پس از آن درتو زنجیرم
نمیبینی مگر این کولی سردرگریبان را ؟
به چشم پنجره زل میزنم هرشب که تاشاید
ببینم آرزوی رفته از سمت خیابان را
چه آسان میکُشد اندوه روزی که نمی آید
من و این کوچه های گیج و بی احساس تهران را
چرا با اینکه فرزند همین فصلم ولی هرگز
نمی فهمم زمستان را زمستان را زمستان را
#مریم_ناظمی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
ویکتوریا اسفندیاری 25 آبان 1397 15:28
سیلویا اسفندیاری 12 اردیبهشت 1399 21:30