زندگی طاعون رنجی بی برو برگرد بود
ارث چشمان تو سهم آدم نامرد بود
من غزل می خواندمت اما تو بر می تافتی
برگهای سیب چشمت روبرویم زرد بود
طعم آبان داشت سرمای نگاهت واقعن
با وجودی که هوای دیدگاهم سرد بود
شهر را گشتم که عطرت را بگیرم در غزل
کوچه ها لبریز از یک کاروان شبگرد بود
هرچه گشتم صحبت از احساس شب بوها نبود
در نگاهت صد غزل اندوه و آه و درد بود
داستان ساده ی تنهایی ام را می نوشت
دستهایی که نشان از هیبت یک مرد بود
با " پرستش " کردن آئینه ها فهمیده ام
عشق دردی را که باران در غزل آورد بود
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۸.۰۳
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
محمد جوکار 06 آبان 1395 00:13
خلوت من پر شده از التهاب یاد او
آه ... شبگرد دلم با کوچه ها همدرد بود
تاکنون چشمان گریان شقایق دیده ای ؟
او که لبریز از غم و تندیس صدها درد بود ؟
ردپایش پشت پرچین دلم جا مانده است
یاد دارم واپسین دیدارمان دلسرد بود
شبنم یادش شده ، دلشوره ی همواره ام
او که فصل چشمهایش مثل پاییز زرد بود
================
درودت باد مهربانو مددی عزیز
اشعار نابتان زیباست و الهام بر انگیز
بداهه ای ناچیز بر احساسم نشست که با مهر تقدیمتان نمودم
رقص قلمتان ماندگار و مهرتان پایدار
پرستش مددی 06 آبان 1395 21:46
عرض ادب و احترام استاد جوکار گرانقدر
درود بر شما بداهه بسیار زیبایی بود
سپاسگزار مهر و لطف همیشگیتان هستم
مهرتان مانا
حسن جعفری 06 آبان 1395 01:58
درود بر شما خانم مددی
غزل زیبایی از شما خواندم
با ترکیباتی بدیع و دلنشین
پرستش مددی 06 آبان 1395 21:48
عرض ادب
سپاسگزار حضور سبزتان هستم