گرفته چشم تو نبض زلال باران را
غروب می برد از دل خیال باران را
به سرزمین نفس های سبز سوسن ها
گرفته بغض بیابان مجال باران را
بخوان به خلوت خورشید در خیال خودت
ترانه ای که دهد احتمال باران را
اگرچه رد تو مانده است پشت خاطره ها
بپیچ شب شده شوقی به شال باران را
مرا ببخش به یک خنده ات که برخیزم
به شوق آمدنت پامچال باران را
لبت به طرز کویری که از ترک زخم است
بزن به جام بیابان وصال باران را
چکیده ی غزلم را به مثنوی بچکان
غبار راه غزل از نگاه من بتکان
بهار من ورقی از کتاب پاییز است
همیشه قصه عشق از غروب لبریز است
نگاه ساده ی مهتاب نقره می پاشد
به روی دامن زردی که رنگ غم باشد
طراوت از نفس آسمان نمی بارد
شبی که آینه باید ستاره بردارد
من از شکوه نگاهت شراب می نوشم
به رسم شهر جنون در سراب می جوشم
مرا ببر به تمنای خلوت نفست
بگیر بال مرا از حصار هر قفست
شکستگان به هوای لبت غزلخوانند
معاشران تو در شعر من فراوانند
پر از هوای زمستان سرد غم شده ایم
در این زمانه به کفر تو متهم شده ایم
گرفته راه گلومان دوباره بغض غزل
شب نگاه تو دارد ستاره ، بغض غزل
بهار عمر من از پیچ جاده می گذرد
سوار عشق تو از من چه ساده می گذرد
از این مسیر که باران عبور کرد و گذشت
نسیم شوق تو شب بی اراده می گذرد
تبسمی که لبت را نواخت می فهمید
که عشق از لب دارالعباده می گذرد
خیال کن که کبوتر پرش شکسته شده
پرنده گاه فقط اوفتاده می گذرد
" پرستش " رخ مهتاب آسمان خیز است
جهان بدون من و تو چه ساده می گذرد
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۷.۱۶
تعداد آرا : 5 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
حسن جعفری 07 آبان 1395 20:32
غزل مثنوی زیبا و با احساسی از شما خواندم
برقرار بمانید
پرستش مددی 07 آبان 1395 22:05
عرض و ادب و احترام
سپاسگزارم از شما
مهرتان مانا
حمیدرضا عبدلی 08 آبان 1395 21:28
بسیار عالی
پرستش مددی 08 آبان 1395 22:55
عرض ادب
سپاسگزارم