در پریشانی این شهر دلم می گیرد
دست پائیز گلوگاه قلم می گیرد
موج افتاده به دریای غزلخوانی من
پای توفان دل اصحاب بلم می گیرد
زندگی آینه ی مات پریشانی هاست
حال این شهر شبیه دل زندانی هاست
چِقَدَر تلخ به این قهوه ی من می نگرد
آنکه قربانی این بی سرو سامانی هاست
هرکس از کوچه ی تنهایی من می گذرد
مثل مرغی ست که از بال زدن می گذرد
بی تفاوت تر از این قوم کجا دیده کسی
که برای تو از آئینه شدن می گذرد
صبح تا شب نفس جغد فقط می پیچد
توی باغی هوس جغد فقط می پیچد
ما گرفتار کدام آفت تقلید شدیم
که غزل در قفس جغد فقط می پیچد
مرگ گاهی به هواخواهی ماندن بد نیست
با تو رمان غم انگیز نخواندن بد نیست
گاه باید بروی توی خودت گم بشوی
گاه این قومِ بد از خویش نراندن بد نیست
بنشین پای دل خسته دعایی بکنیم
فکر افتادنِ از قله به جایی بکنیم
به همه آینه را گاه نشانی بدهیم
با "پرستش" هوس شعر رسایی بکنیم
#پرستش_مددی
۱۳۹۶.۱۲.۲۳
تعداد آرا : 5 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 3
محمد جوکار 12 اردیبهشت 1397 01:34
"در پریشانی این شهر دلم می گیرد "
دلم از سایه ی فواره ی غم می گیرد
هر تلنگر که به قلبم بزنی ، می شکنم
عاقبت قلبم از این ظلم و ستم می گیرد
بغض تا می شکند ، نقش زمین می شوم و
بخدا گر تو نباشی نفسم می گیرد
گاهی از پشت همین پنجره ها می بینم
قلب من تا که به چشمت برسم می گیرد
فاش شد بغض فروخورده تنهایی من
بغض هر قافیه پای غزلم می گیرد
درودها و آفرین ها مهربانو مددی عزیز
خرسندم که هستید و میخوانمتان
در پناه خدای اطلسی ها
پرستش مددی 16 اردیبهشت 1397 03:20
عرض ادب و احترام
درودتان باد استاد گرانمهر ، سپاس از اینکه همآره همراهیم کرده اید با اشعار زیبا و نغزتان ، قلمتان پرمهر و جاودان باد بزرگوار
علی معصومی 27 اردیبهشت 1399 14:24
☆☆☆☆☆