خواب از رخ گل شست و خمار از سر یاران
صبح است و غزل می دهدم حضرت باران
لبریز ، لب حوض چنان صبر نگاران
شاد است چمن در نفس صبح بهاران
از خواب خوشت ای غزل سوخته برخیز
نقشی است در آغوش هوا ابر معلّق
چون خطّ نگارین به روی خشت معرّق
در هق هق ابر و غم این بلبل ابلق
خندان شده نیلوفر و آلاله و زنبق
از غصه در این صبح سبکبار بپرهیز
جشن است و وصال دو گل خرم باغی
آویخته صد شاخه گل از موی اقاقی
پیچیده به هم چهچهه ی مرغ و قناری
غوغاست در این دایره ی دلکش آبی
چون مِهر بر آورده سر از پرده ی شبدیز
شبنم شده انگشتر انگشت بنفشه
صد مرتبه بر فرش چمن ریخته نقشه
انداخته این قالی و بربافته ریشه
اکنون شده شاداب ترین قالی بیشه
امروز سپاهان شده سر سبز و دلانگیز
اشک است و تبسم ثمر حالت در هم
این ژاله کنون گشته بر این غمزده مرهم
محروم مدار از سرم این بارش نم نم
تا باز بماند سخنم نرم چو شبنم
سرمست منم از میِ این نافله لبر
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5