من و درد جانسوز و یک حس واهی
شب و غربت و کوچه ی اشتباهی
در این تُنگ بی مهری و شهر بی جان
نفسهای آهسته چون آه ماهی
قلم ، یار خونین دل و خسته دارد
بر این آه پیوسته هر شب گواهی
تو بودی دلیل همه پر زدنها
رهایم نکن در شب و این سیاهی
خدا داند و بس که جز مهر خوبان
ندارم در این برزخ تن گناهی
سر انگشت باور کشیدی کشاندی
مرا تا فراسوی رنج و تباهی
کنون بی پر و بال و در کنج عزلت
قلم می زنم روی این برگ کاهی
خوشم با خیالی که داری هنوزم
بر این شعر بشکسته گاهی نگاهی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
علی رضایی پور مشیزی 09 تیر 1397 08:29
بسیار زیبا و دلنشین
ایمان کاظمی (متخلص به ایمان) 26 تیر 1397 21:57