.
پرسیدم ای ستاره ندانی که صبحدم
کی می رسد زراه
آنجا معا شرانت او را ندیده اند
آیا صدای پایش هر گز شنیده اند
موج نگاه صبح به دلشان عبورکرد
حرفی نزد ستاره که گفتم
تاکی ترا هراس و
غم از راز گفتن است
پنداشتی هنوز زمان نهفتن است
او در جواب گفت
تا آن دمی که منزلت آفتاب را
در پر تو تصور تاریک خویشتن
تصویر می کنی .
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
ویکتوریا اسفندیاری 30 آبان 1397 22:18
علی معصومی 27 اردیبهشت 1399 16:47
☆☆☆☆☆