مرد شب
گرمای دستانت عجب جاییست
بگذار تا دل را بخوابانم
در انتهای نقش این دیوان
بگذار تا غم را بپوشانم
سر کرده ام با خون دل خوردن
جولان دهم با قلب خون الود
جلفای چشمانت سمرقند است
ناز نگاهت مثل بینالود
دریا کمی شوریده میرقصد
در انزوای جام چشمانت
مثل خروش ابر بارانیست
بر ساحل گیسو و دستانت
نادر شبیه بغض بارانی
در شهر شب بیهوده میگردم
مثل غزل سردرگم و تنها
با عشق تو در خواب میخندم
ناز نگاهت مهربان یارم
در قلب من جاوید میماند
آنسوی جنگل بعداز این ماتم
در کلبه ای جمشید میخواند
شبها خیالم غرق یک شعر است
شعری به سیمای هیاهویت
با هر تپش از قلب معصومت
پر میکشم آنسوی گیسویت
بگذار تا دل را بخوابانم
روی پر بی تاب شب تنها
بگذار تا خالی از این گردد
این مرد تنهای شب رسوا
#حامد_سنگچولی
۸/۴/۹۶
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 3
میرعبدالله بدر ( قریشی) 14 تیر 1396 09:25
درود بر شما
حامد سنگچولی 19 امرداد 1396 16:53
سلام درود و سپاس از حضورتان
میمنت تولّایی 05 شهریور 1396 11:16
درود استاااد
بسیار زیبا احسنت به احساس و بیان زیباتون