من از تبار بارانی قبیله ام
به کنج دردهای تنیده ام
آواره کشتی طوفانی زمان
به غربت یاران ناشنیده ام
تندیسی ازیاد عروج یارانم
بارانی زخم زمان تا سپیده ام
به دشت یاد وروزهای بارانم
به سرخ رگ باران دمیده ام
آتشم به خاکستر فراموشی
هرچندگفتند ،یاری ندیده ام
عینم به سوز زخم های زبان
این بادیه با زخم ها خریده ام
می سوزم از نمک سود درد ها
با پیله ی شتکی جان دریده ام
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5