تقدیم به کودکان کار :
ساعتی در چهارراهی ؛ یک شبِ پرنور و سرد ،
نورِ ماشینهاست امّا گرمی از آن دور و طرد !
در کمینِ مشتری تا گل فروشد دخترک ،
برقِ چشمان سیاهش منتظر با رویِ زرد
در چراغِ قرمزِ بعدی مگر یک زن خرید ،
یک گُلی ؛ یا میخکی گیرد زن از دستان مَرد
رنگِ شاخِ گل بُوَد سبز آری امّا رنگ سبز ،
از چراغ آید اگر ؛ باز انتظار و آه و درد !
قرص باید او سِتانَد بهرِ مادرجانِ خود
آن که بیمارست وُ لازم دارد او دارو وُ گَرد
هم برادرْ کوچکش باید که نوشد شیرِ خشک
سرفه هایش می کند رنگِ رخِ او لاجوَرد
دست بابا هم که بس تنگ است و بیکار و ندار
صبح تا شب می کند دنبالِ کاری او نَبَرد
تاسِ بازی چهرۀ فقر و نداری عرضه کرد
جفت نامد هیچ وُ بِنْشسَت او همیشه پوچ و فرد !
یا چه تاسی ؟ مردِ بالادست بر وی ظلم کرد
دولتِ ما هیچ کاری بهر ما وُ او نکرد !
یا وزیر آنقدر در کارِ خودش مشغول شد
تا که شد وی دخترِ میخک فروشِ دوره گرد
خانم ؛ آقا جان بِخَر یک شاخه از من ؛ خسته ام !
فکر کن شاید تولّد داری و شد سالگرد !
راستی مولودیِ او کِی بُوَد ؟ شاید دمی ،
تا دَهَد پولِ اجاره خانه از آن کارکَرد
هدیۀ مولودی اَر خواهی دهی بر دخترک
گوید او برخوان دعا بر ما به نذرِ شُلّه زرد :
ای خدا کن سبز جانِ ما و بَس کُن نورِ سبز !
با چراغِ قرمزی : یک جفت شش در تخته نرد !!
آری آن تَن کوچک است امّا غروری دارد او
کارِ بی منّت ورا از صَدْقه ای بهتر ز فرد !
کارِ بی منّت ورا بهتر ز نذر از دستِ فرد !
******
علی سپهرار ، اثیر
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5