قفس!
درون غبار قفس رفتم از دست
منی که درخشنده خورشید بودم
منم اینک و این پر وبال خونین
منی که در آفاق پر می گشودم
مبین این زمانم.به کنجی خزیده
سرِ خود نهاده به زانویی ازدرد
که وقتی مرانیست شوق پریدن
ز خواب سحرگاه بیدار می کرد
الا ای شما فوج مرغان آزاد
چه دانید طعم هوای قفس را
بسی دارم از این هواها شکایت
اگر بشکنم میله های قفس را
قفس؛ میله؛دیوار؛ظلمت؛خموشی
همین هاست احوال ما مبتلایان
پریدن؛افق؛روشنی؛بی نهایت
خوشا حال و روزشما؛ ای رهایان
شعراز - مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5