درحوالی شهرکج اندیشان
کنار برکه ی دروغ،
میان طوفان سیاهی!!
کوه غرور چون
پنبه دانه دانه شده،
مردی ایستاده
فکرش صاف
کمرخمیده،،
می شکند استخوان افکارش
زیر تازیانه ی مشکلات!!
فریاد نابرابری
بغض کرده،
نانش داغ از
کوره ی حوادث!!!
دست خالی
دل اما پر،
آن سو تر
نامردانی
وعده خام می دهند،
ریا را توزیع می کنند
می رقصنددر
مهمانی زر
وزور،!!
وای بر این شهر
وای!!!!
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5