چه شد امروز
که تنها ، تنهایند
چه شد که شهر ما آشوب
رخساره ها می گریند
اگر امروز سفیریست ز معراج زمان
دیده دارد به دل از شعشعۀ آن روزها
اگر از بستر خود ناراضیست
نغمه دارد به دل از هلهلۀ دیروز ها
دگر امروز نیست دل را
از یادها یادگاری
دگر امروز خراب است
شه پل پیر رهائی
بسته ایم دست به زنجیر
دل به آرزوی دنیائی
عشق به تدبیر
روی به گلزار آشنائی
خفته ایم خسته
ز دیدار مکان
دیده ایم خدعه فراوان
ز شب آه و فغان
ای دریغ
از آنهمه مهر و وفا
صد فسوس
از گذر عشق و صفا
بلبلان
همه در قفسند
لاله ها
در پرده های ناگشوده می خزند
پر ابلیس
گشوده در فضا
بود انسان
در مرداب بلا
سیر خطیست
که از زیر زمین می گوید
وصل خود را
ز بن تیرۀ خاک می جوید
سخن از راستی راه
خطاست
سخن از دیدۀ غمناک
جفاست
عصر ما عصر دریده
لب ما مُهر سکوت
نیم فریاد ز رَستن
چوبۀ دار و سقوط
نتوان گفت خزان است
در این دیر خراب
نتوان ساخت به راهش
بلوری از خواب
باید جُست و کاوید
برخواست و باید ساخت
دست بر دست هم
بر رخوت و سستی باید تاخت
آنچه پُر میکند این شب را
بیخوابیست
آنچه روشن کند این ظلمت را
بیداریست
تا که می جوئیم همه
ره در پود میانه
کِی برآشفته شود
سودای رسوای زمانه
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5