من همان ریگ خشکم
که گشته ام در صحرای خلقت ول
نه ، شُسته است رخسارم را کسی
نه ، خوانده است آواز برایم از دل
نمی تپد دلی بر من ، ز سر شور
نمی کند بهار ، با شکوفه هایش غوغا
می فشاند طوفان در تندر، عذاب
نیست جان پناهی برایم ، ای دریغا
ای آنکه افراشتی بیرق در افلاک
دوختی بر آسمان ، چهره زمین
چه کسی داد برایت جایزه ؟
تختی طلائی ، تاجی سیمین
عاشق کدامین دلبر بودی
که جهان را برایش دادی تُحفه ؟
چه کسی بود ، در سرایت غمگین
که گشتم بازیچۀ او ، من از نُطفه ؟
با چه چشمی می نگری بر من
از فراز آسمان ، از پشت دیوارها
ز چه روی میشوم در جهنم
طعمه آتش ، خوراک مارها ؟
نه این است مگر که جهان تدبیر توست
نمی شود دانه ، بی اذن تو در خاک پیدا
نمی توان نهاد ، بی اجازه خشت بر دیوار
نمی باید ساخت ، خانه ای را از ابتدا
نیستم من مقصر ای عزیز
من همانم که تو ساختی
زشت یا زیبا ، بد یا خوب
تو مرا اینچنین پرداختی
بس کن دیگر این فریب را
من مهره ای بیش نیستم در این نَرد
می ریزی تاس و میکنی بازی
می شوم مهره ای سوخته ، آکنده از درد
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 1
دادا بیلوردی 12 امرداد 1397 21:54
درود بر شما