شادمان نمی شوم ای زندگی
چون نمی دهی شیرینیت را نشانم
در دل این کوچۀ تاریک و سرد
تیر آرزوهاست اینک بر کمانم
گر چه رفته ام بارها برای صید
نگشته است شاهین خوشبختی شکارم
سایه های شب را بسیار داشته ام
خورشید اما نبوده هرگز در اختیارم
نمی فهمم مرامت را ای زندگی
می دهی نفس ، یا کرده ای قصد جانم ؟
ایستاده می خوانی مرا یا که افتاده
نمی بینی مگر ، هم این و هم آنم ؟
بارها دمیده بهار سرسبزت
در آغوش نسیم اما من برگ خزانم
چون خاربوته ای در دست باد
از صحرا به سمت کویر وزانم
با من هستی به جنگ هر دم
می شوی پیروز ، بر من به گَمانم
باش شاد و بنوش باده و بِدان
نمی برم نامت را ، دیگر به زبانم
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5