تا که گشت
آسمان آکنده از ابرِ سیاه
تو به من گفتی که نور شوم
بر روی لبهای سرد
خنده شوم ، شور شوم
تو به من آموختی
که در این صحرای خشک
روان گردم و رود شوم
زمزمه کنم عشق را
تا عاقبت سرود شوم
ننشینم از پای
بسازم ویرانه ها را
برای مردمم وقف شوم
تا که یافتم آواره ای
بی منت برایش سقف شوم
ببندم چشم بر غم
نبینم هرگز زشتی را
برای دیدن گناه کور شوم
نروم به میخانه
از هر چه بد است دور شوم
بجویم عشق را در جان
بنوشم از شهد گلهای معنا
هو هو گویم و مست شوم
از آسمانِ غرور
بر زمین آیم و پَست شوم
دیشب اما دیدمت
در خفا کنج گزیده بودی
مست از می بودی و دیوانه
چشم داشتی بر دلدار ،
در گوشۀ میخانه
گرم میشد پیاله
از چشمان خمار ساقی
آنچه می نوشیدی شراب بود
در عمل گفته هایت
همه پوچ بود و سراب بود
تا که دستت رسید
بر خوشه های سرخ گون تاک
از یادت برفت درخشش آفتاب
آرمیدن بود زیبا
با دلبر در زیر نور مهتاب
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5