ترک برداشته شیشه های شب
به سوی ساحل است نگاه ناخدا
میشوند زنده غنچه های پژمرده
میرود عقربۀ زمان به سوی ابتدا
در دیاری که خورشیدش گشته گُم
چشم هرگز نمیبیند جز تاریکی
گرچه دور است ماه از خط افق
میدرخشد اما ستاره ای در نزدیکی
نخواهد رفت تا ابد دشنه بر قلب فرو
می رسد مرهم ، تا دهد التیام بر زخم
می چکد عسل گر چه حتی یک قطره
می نشیند شادی بر رخسار پر اخم
بگوئید بر گل سرخ از لطافت شبنم
از طلوع سپیده بگوئید تا بداند
میشود جاری فردا دررگهای نسیم
این داستانیست که باید از تاریخ بخواند
می بارد باران شکوفه در پائیز
می نشیند لبخند بر لبهای یلدا
می میرد سیاهی در طلوع خورشید
می شود روشن آسمانِ فقیر و گدا
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 1
حسن مصطفایی دهنوی 07 دی 1397 22:11
درود جناب افشار
بسیار زیبا سروده اید