می خواهم تا سحر قدم زنان
بینم گل خورشید را که می روید
می دود تا دوردستهای جنگل
قلبهای یخ زده را می جوید
می خواهم ذوب کند یخ را در برکه
برکشد شمشیری از ستیغ نور
تازیانه زند بر پادشاه شب
روشن شود در قلبها ، در راههای دور
میخواهم کاری کند بس بزرگ
بسوزاند آنچه از ظلم ساخته پایه ای
تا جهان گردد صاف و ایمن
تا در پستوها نباشد دیگر سایه ای
میخواهم حرف زنم با ابر
تا بباراند بر تن خشک صحرا باران
دهد آب بر چکاوک تشنه
نهد مرحم بر قلب محزون یاران
می خواهم که بِکارم گُل
در هرآنجا که پر از خار است
برکشم دیواری از گُل سرخ
بر پرچینی که رنگش تار است
می خواهم که بریزم اشک
بر آنان که سوختند و دانسته رفتند
بروبم بغض را از دل
نگذارم تا درختهای سرو براُفتند
می خواهم اما نمیشود
نیست جهان برای من یک دلدار
می خواهم اما نمیشود
لحظه هایم همه از تو سرشار
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5