آمد بهار ، رسید زمستان ، گذشت یک سال
چشم ها بسته است ، زبانها گشته اند لال
می جوشد سرکه ، به جای شراب در خُم
می شود عشق ، در تابوت نفرت چال
در آبی آسمان می نگرم بر سایه ها
به جای شاهین ، کرکس گشوده است بال
نیست ساکت ، فریاد می زند کودکِ دل
نمی شود آرام ، با افسانۀ رستم و زال
اینک ثابت ایستاده چون دیوار زمان
چه کسی ، می گشاید به شوق عشق فال ؟
کیست که می شوراند دلِ زمین را ؟
می آساید ، فارغ از دنیای قیل و قال ؟
شغالهایند اینک به جای سگ ها چوپان
شیر نمی سپرد چرا به دست نسیم یال ؟
وه که تنگ است ، دلم از این زمانۀ حریص
گرسنه ای که نمیشود سیر، از خوردن ومال
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5