در اشکهای خود گُم می شود
بارانی که می بارد بر گل سرخ
در جنگلی که مُرده در آن نسیم
بر نمی گیرد سایه از مهتاب رُخ
در غروبی که می شود دلگیر
نمی کنُد طنازی رنگ ارغوان
می چکد اشک از گونۀ شقایق
می نشیند غبار از کران تا کران
نمی شود بغض نکرد و دید
سقوط برگ را در فصل پائیز
پای نهاد بر کوچه های شب
دل بست بر بهاری توهم انگیز
کِی می گوید قصه باز باران
می چکد آرام بر روی اقاقی
می شود رود جاری در کویر
می کُند خِشت با دریا تلاقی
قلم از روز خوب نمی نویسد
نمی گوید ازشکفتن رُز در بهار
گشته کاروان خسته از رفتن
نمی شود خندید در ایام اشکبار
می شود پای نهاد بر بوستان
از خشکیدنِ لاله و طوفان گفت
در دریائی که ندارد کرانه ای
نمی شود چشم را بست و خفت
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
سعید فلاحی 09 اردیبهشت 1398 12:51
درودتان
احسنت شاعر جان
موفق و موید باشید انشاالله
شادکام باشید