گُلِ بغض می روید بر گلویم
می زند نهیب تگرگ بر پنجره
افق را کرده رنگ سرخ آرایش
بر نمی خیزد صدائی از هنجره
اینکه دل باشد میهمان بهار
خاطره ایست که گشته داستان
در دشتی که کرده پائیز خانه
پیش رو خواهد بود زمستان
می خواهم غم رود از دلها
کِی می یابد زخم تشنگی التیام
می رود بوی باروت از کوچه
کی میدهد مهتاب از عشق پیام
سالهاست در انتظارم قاصدک
می باید که رسانی از نسیم خبر
دهی از ابرهای بارور پیغامم
بگوئی از بزرگ شدن صنوبر
بگوئی از پاکی پس از طوفان
از دشتی که لاله در آن میروید
بگوئی از لبهائی که می خندند
از دلی که قاصدک را می جوید
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
سعید فلاحی 14 اردیبهشت 1398 16:14
درودتان شاعر گرامی
سروده ای ناب خواندم
موفق و موید باشید انشاالله
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 22:15
. با بهترین درودهایم
. استاد سروده ای عالی بود
.