من مرگ را در دیداربا زندگی دیدیم وهروز با ان زندگی میکنم.گذری طولانی وسخت فرساینده,گاهی خندیدم ولبخند راز زخمم بودواشکم لبخند مرگ.میدانم قصه نیستم که تعریف شوم وشعر نیستم که خوانده شوم ,نغمه نیستم که شنیده شوم اما درد مشترک امثال خود هستم دردی که سکوتش فریاد است .من درد را یافته ام وبه جای تمام لبهای سخن نگفته سخن گفتم ودر خلوت روشن وگاه پنهان گریه کردم نه بخاطر مرگ همراه من ,نه بخاطر گورستان ,نه بخاطر مردگان ومردن بلکه بخاطر زندگان مرده .دیگربالی برای پرواز ندارم دلی دارم پر از حسرت به مرغان مهاجرکه دریا به دریا می روند,خوشا پر کشیدن ,خوشا رهایی,خوشا اگر چه فرصت رها زیستن نیست,مردنم به رهایی باشد ,مرغ دلم در این قفس تنگ نمی ماندومن با نخستین دردوحسرت اغاز کردم ودر من زندانی ستمگر است که من هنوز به اوای زنجیرش خو نکرده ام !کوه با نخستین نگاه خدا اغاز کرد ومن با نخستین درد لحظه های تنهایی خویش در بهشت اواغاز کردم واز رنگانگی بهشت به بی رنگی او رسیدم......