سلام برهمسفرم تنهایی .سلام برانکه مرا انطور که بودم پذیرفت .سلام برهمسفر سالهای عمرم
نگاه به روزهای رفته که می اندازم می بینم انچه دوست داشتم را هرگز در جمع نداشتم .نمیدانم بیرنگی زندگی من این چنین تفسیر می شد یا رنگارنگی سختیهای ان .
یاناخوشیهای من خوشیهای ذهنم بود یا خوشیهای من ناخوشیهای روحم...؟
دیوانه وار درد بیرون را به کاخ نشینی درونم جبران میکردم .ویکتوریای بیرون اکنون ویکتوریای درونم بود..........
دریای تنهایم روز به روز عمیقتروگستره تر می شد ولی عمقم می بخشیدومرا صاحب اقتداری در درون وبیرون کرده بود ومی دانستم اگر تنهایم با دیگری قسمت می شد تنهاتر می شدم ......نوشته ها واشعارم همدم من و تنهایم شد .
دیگر افکارم میانگین روزهای سخت وتجربه ای سخت بود.تجربه هایی که پاداشش اکنون روحم مرا سرشار از لذت تنهایی کرده بود
هروقت خودم را تنها می دیدم ,خود را سخت در اغوش می کشیدم .من وتنهایم دیگر زوجی جدا ناپذیر بودیم . دربستر زندگی گاهی او به شدت مرا به اغوش می کشید وگاهی من اورا ...
هم صحبت , هم نفس ,سربرزانوی هم ...دلتنگ هم .گاهی من سکوت اورا می شکستم وگاهی او سکوت مرا ....
با او نجوا میکردم ودیدارلحظه هایم را به دیدار او می بردم.
تنهابیم اکنون من انعکاس صدای تو شدم و تو انعکاس صدای من
ان موقع که به زندگی سلام کردم وجوابی نشنیدم فقط توسلامم را پاسخ گفتی ومن بریده تر از قبل به تو نزدیکتر
بربلندیهای بادگیر زندگی باد پناهم بودی
گاهی سکوت وسکوت وسکوت بود
پیوسته امدی اما برای همیشه و برای همدمی لحظه های من به سراغم امدی ..........