با تو شعرم را به دلها من گوارا می کنم
هر شب از ابیات خود رویت تماشا می کنم
من ترا هرگز ندارم در برم اما هنوز
در غزلهایم ترا دارم هویدا می کنم
لمس لبهایت نکردم تا چشم طعمش به دل
در غزلهایم لبانت را پر آوا می کنم
هرگز از عمرم چنین شیدا نبودم بر کسی
گاهی از عاشق شدن احساس پروا می کنم
گاهی از خود ترسم این باشد که کافر گشته ام
چونکه من اینک خودم را در تو پیدا می کنم
هر زمان کردی گذر از کوچه ها رفتش دلم
هرگز اینها را ندیدی من تمنا می کنم
دست خود را تا تکان دادم که بینی روی من
منصرف گشتم ز کارم چونکه بیجا می کنم
بر تو باید دل نمی دادم که دادم پس بدان
ذات من عشق است و خوبی دل چو دریا می کنم
عاقبت می دانم اخر می شوی آگه ز من
می شوی آگه ز عشقم آغُشم وا می کنم
می شوم من خیره بر چشمان و آن لبخند خوش
من در آغوشت به دل احساس گرما می کنم
من دگر اینک نباشم چونکه ما باشیم و بس
گفته ای روح الغزل ما را به دل جا می کنم
شاعر : روح الغزل
شکیبا درخشانی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 2
ویکتوریا اسفندیاری 19 آذر 1397 23:43
شکیبا درخشانی متخلص به روح الغزل 13 تیر 1399 01:13
ممنونم عزیز