نه کسی گفت بیا
نه کسی گفت بمان؛
دل من سخت به رفتن مایل
دل من سخت به ماندن مشتاق
مانده بودم چه کنم
،
دست بردم به قلم
واژه ها هیچ نبودند به جز صورتکی بی احساس
جلوه ای از بشری بی حالت
نغمه ای خاسته از پیکر تاری بی تار
جرجر تخت گدایی بیمار
،
باده آلوده به بیهوده ترین نادانی
خواب افیون شبهی فاحشه در خواهش مزد
دود سیگار به اندازه ی یک خنده ی پوشالی زشت
رقص بی حال و گره خورده به ساز
مسجد از جهل و تکبر لبریز
مدرسه چوب تر و بار کتاب و خر داشت
،
مانده بودم چه کنم؛
عشق در سینه ی من نعره زنان
مهر در پنجه ی من تشنه ی موجی از مو
بوسه انگار به غیر از لب من هیچ نداشت
،
زدم از خود بیرون
شدم از خود بی خود
مست و کیفور و پر از دانش ایمان به سبکبالی فکر
رقص کنان
رفتم از من تا تو
تا که در پاکترین لحظه ی تنهایی خود
در دل نابترین لذت ممکن در من
به تو اندیشه کنم ...
#عباس_خورشیدی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5