نم نمک دارم به فصل بی کسی خو می کنم
خو بر این احوال نازیبای بی او می کنم
بام ذهنی را که گستردم به درک حال غیر
ابر غم چتر است و دارم درد پارو می کنم
از خودم بیرون شدم شاید رسد دستم به حق
فاخته کوکو و من سرگشته هوهو می کنم
فاسقان عالی مقام و عارفان مادون و خوار
ناله از قانون ناخوب ترازو می کنم
ملک شیران را چه پیش آمد که بر هر سوی آن
دیده می چرخانم و دیدار زالو می کنم
او به لبخندی مرا مسحور خود بنمود و رفت
من به هق هق یاد از آن استاد جادو می کنم
گفتنی هایی که از فرط حیا ناگفته ام
در غزلهایم برای اهل دل رو می کنم
پیرم و دلگیرم و در حسرت یک روز خوش
زندگی را جستجو با چشم بی سو می کنم
#عباس_خورشیدی
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نقد 1
مرتضی دولت ابادی 20 اردیبهشت 1399 11:32
دست مریزاد. غزل زیبا بود. با این که جوانید زبان فاخری
دارید. «صد حیف که ما پیر جهاندیده نبودیم
وقتی که رسیدیم به ایام جوانی»