« یاد وطن »
این دل هرزه گرد من ، یادِ وطن نمی کند
گُم شده است و می رود، رحم به من نمی کند
در پی عیش و نوش خود، دین مرا رُبوده است
هر چه نصیحتش کنم ، گوش به من نمی کند
دل که هزار دفعه من ، خدمت آن نموده ام
دست وسرم شکست و رفت،یاد زِ من نمی کند
قدرت نوجوانـی ام ، صرف بـشد به آرزوش
آخری پیری ام چرا ، خدمت من نمی کند
این وطنی که در دل است،غربت جان من بُوَد
غربت جان من بُوَد ، جور و ستم به من کند
تابع امر دل کسی گر شد و فکر خود نـکرد
کی بتوان جز امر آن ،ابروی خود که خم کند
هر که به دل اجازه داد ، از پی خواهش دلش
بعد زِ مرگ و مردنش، بر دل خود ستم کند
ای بشر این چه کاری است،درپی عضوکوچکی
عضو بزرگی بـشکنی ، تا کمر تو خم کند
جان بشر نه فانی است ، ظالم جاودان نیست
حیف نباشد از بشـر، جان به ره عدم4 کند
هر که هنر کند زِ خود ، چشم خِـرد بـبنددش
بی هنری به خودسری ،جز منِ من نمی کند
ای حسن آن هنر بـجو ، از قلمت اضافه کن
بلکه اضافه ی هنـر، اجر5 تو کم نمی کند
***
4- نیستی – مرگ 5- پاداش – مزد
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 18:18
. درودها
. استاد سروده ای عالی بود
.